1

شهادت از راه دور

سال 1355 از سربازي ترخيص شده بودم. با شروع جنگ ارتش اعلام کرد منقضي خدمتهاي ۵۳-۵۷ مي‌توانند بصورت داوطلب ثبت نام کنند و به جبهه بروند. منهم از فرصت استفاده کردم و مخالفت پدرم را با اين وسيله برطرف کردم. پدرم توي يک عمل انجام شده قرار گرفت و اجازه داد به جبهه بروم. پيش از اين روزي توي خانه نشسته بودم و با ديدن تصاوير جنگ از تلويزيون گفتم : خدايا شهادت را نصيب ما هم بکن. همسرم گفت : توي خانه نشستي و آرزوي شهادت مي‌کني. براي شهادت بايد بروي جبهه...

بمب روحيه

بعنوان منقضي خدمتهاي داوطلب 1353 – 1357 براي آموزش، رفتيم دانشگاه افسري تهران ويک دوره آموزشي فشرده ديديم و بعد به شکل يک گردان داوطلب وارد بندر امام خميني شديم. آنجا تصميم گرفتند مارا با هواپيما ببرند. ولي مي گفتند چون هوا خراب است امکان نشستن هواپيما وجود ندارد. با لنج هم يک را ده دقيقه اي، 24 ساعت طول مي کشيد. توي همين گيروداريک خانمي که وضع ظاهري خوبي نداشت و خيلي تابلوبود، وارد بندر شد و حدود 10 دقيقه بعد يک هواپيما آمد و اين خانم را برد به سمت خط ــ مثل اينکه آن روزهاي سال 1359 هنوز در ارتش، روشهاي روحيه دادن به سربازان که پيش از انقلاب و مانند ديگرارتشهاي دنيا مرسوم بود از بين نرفته بود ــ اين اتفاق صداي بچه ها را درآورد و همه شعار دادند و اعتراض کردند. اينها هم ديدند خيلي بد شد، سريع يک هواپيما فرستادند و به خاطر تنبيه، بچه ها را در حالتي که هواپيما روشن بود مثل چغندر ريختند روي هم. بعد هم هواپيما با ارتفاع پايين ازسطح آب حرکت کرد و سيخکي نشست توي آبادان.

هفت سين

شب اول فروردين ۱۳۶۰ بعد از کلي مصيبت و عوض کردن چند ماشين وارد خط مقدم جبهه ذوالفقاري شدم. آنجا به همه چيز شبيه بود جزجبهه... بچه‌ها مي‌گفتند خدا مي‌داند اينجا چند تا سين وجود دارد، سرکار استوار سرکار ستوان، سرباز و... آنجا توي گردان کاتيوشا مرا فرستادند به خط مقدم در ميدان تير آبادان. توي خط دشمن به شکل نعل اسبي در سمت راست جاده آبادان – ماهشهر قرار داشت. چند ساعت پيش از ورود به خط، يک ژ۳ تا شو تحويل گرفته بودم. همينکه گلنگدن را کشيدم پوست دستم برگشت و خون سرازير شد. منهم پوست را گذاشتم سر جايش و ۷ تا حمد خواندم و دستم را شستم و ديگر يادم رفت. توي خط يکدفعه ياد دستم افتادم ولي هر چه گشتم نفهميدم کدام دستم بوده... خوب شده بود.

راديو دشمن

ماشيني که مرا به سمت خط مي برد پيچيد توي جاده خسروآباد واز آنجا آمدبه طرف بهمنشير و وقتي مرا از پل رد کرد گفت : همينطور برو مي رسي به خط آنجا هم دنبال ستوان شفيعي بگرد. راه افتادم و نمي دانستم که الآن دارم پشت خط مقدم راه مي روم ودشمن ديد دارد. رسيدم به سنگروشفيعي را پيدا کردم نه درجه اي داشت و نه آرمي ... موهاي کوتاه ماشين کرده  و يک حالتي که هيچ شباهتي به ارتشي پرستيژدار نداشت. شب همه اينها موسيقي راديو عراق را گرفته بودند. گفتم لااقل موسيقي راديو کويت را بگيريد که دشمن رودرو نباشد، گوش نکردند. منهم يک راديو داشتم آنرا برداشتم وصدايش را بلند کردم. راديو عربي مي خواند. شفيعي گفت : توچي از اين مي فهمي . گفتم هيچي ولي مي خواهم صداي راديوي تو را نفهمم. گفت حالا چرا اينقدرصدايش را   بلند کردي؟ گفتم چون صداي راديوي تو بلنداست ... کم کن تا کم کنم ... روزها مي گذشت ومن با ستوان شفيعي بحث وگفتگو را ادامه مي داديم. مي گفت تو هرچي باشه جزو سپاه هستي. مي گفتم بابا من که با ارتش آمده ام مي گفت نه بعد مي گفتم ارتش و سپاه ندارد که مي گفت نه، ببين مي گويند : « ارتشي وسپاهي دو لشکر الهي» اگر يکي بودند مي گفتند يک لشکر خدايي. ما بر سر بني‌صدرهم بحث داشتيم. وقتي بني‌صدر برکنار شد شفيعي گفت : راحت شديم حالا هر دو توي يک خط هستيم ... فرمانده کل قوا خميني. شفيعي توي ارتشيها يک آدم نترس بود وواقعا براي وطنش مي جنگيد ومايه مي گذاشت. کم کم با شفيعي رفيق مي شدم.

گلوله بازي

موقع نمازمي رفتم بيرون سنگر. خيلي هم نمازهاي با حالي مي خواندم. واقعا اگرالان خواب ببينم که چنين نمازهايي مي خوانم لذت مي برم. بعدها هم نتوانستم چنين نمازي بخوانم . وقتي الله اکبر مي گفتم انگار همه عالم  با من همصدا هستند. آنجا هميشه موقع نماز مغرب کاليبر 57 دشمن کار مي کرد. گلوله هاي رسام هم داشتند. مثلاً با گلوله رسام روي هوا مي نوشتند درود بر صدام . باز تيربارچي ما جواب مي داد «درود برخميني» مثل اينکه با هم بازي مي کردند. يادم است يک بار که نماز مي خواندم، ديدم يک گلوله به سمتم مي آيد. نزديکم شد، فقط چشمها را بهم زدم. بعد يکدفعه توي نماز به فکر افتادم چرا چشمهايت را بستي؟  تونبايداز گلوله بترسي . کار به جايي رسيد که ديگر پلک هم نمي زدم . چند روز بعد دوباره يک گلوله به سمتم آمد، ولي نزديک صورتم که رسيد يکمرتبه نود درجه تغيير جهت داد وخورد کنار جانمازم، گرمي گلوله را حس کردم. اينها گلوله هايي بود که به سمتي مي رفت ويکدفعه تغيير جهت مي داد.

جلسه نماز خواني

يک روز به شفيعي پيشنهاد دادم که نماز بخواند. اما احساس کردم چون چند ماه ميان سربازها نماز نخوانده، از نماز خواندن بيرون سنگر خجالت مي کشد. گفتم تو الان به خاطر ترس از جان بايد داخل سنگر ونشسته نماز بخواني. قبول کرد و ايستاد به نماز. منهم که از قبل چاي را آماده کرده بودم، بچه ها را صدا کردم. همه آمدند و شروع کردند« به به! جناب سروان نمازهم مي خواند». گفتم مگر شما نمي دانيد، پيامبر گفته اگر کسي حتي از پشت يک ستون رد شد شما بايد بگويي انشاءالله نماز خوانده است و من نديد ه ام. شما از کجا مي دانيد که شفيعي نماز نمي خوانده . خلاصه هرکس هر چيزي مي توانست گفت ومن بجاي او که توي نماز بود جواب دادم ... شب شفيعي گفت منهم مي خواهم بيرون نماز بخوانم.

سنگر

توي جبهه ذوالفقاري سنگري بود که پاسدارها۵۰۰ متر جلوتر از خط ما با جعبه‌هاي کاتيوشا درست کرده بودند و فاصله‌اش تا نعل اسبي ۳۰۰ متر بود. يکروز من و شفيعي رفته بوديم آنجا که ديده‌بان دشمن ما را ديد و شروع کرد به انداختن خمپاره براي ما. خمپاره۶۰ سوت نمي کشد و فقط بعد از برخورد، صداي انفجارش شنيده مي‌شود. اما قبضه خمپاره اينقدر نزديک بود که ما صداي شليکش را مي‌شنيديم. گلوله‌ها لحظه ‌لحظه به سنگر نزديکتر مي‌شد و ترکشهايش مي‌خورد به کيسه‌ها و جعبه‌ها و تق تق صدا مي‌کرد. يک لحظه احساس کردم آخر عمر است و چند لحظه ديگر يک گلوله مي‌افتد روي قله سنگر و تمام... شروع کردم هرچه عربي بلد بودم به خواندن. شفيعي خيلي ترسيده بود گفت : من مي‌دونم. تو الان داري فکر مي‌کني که شهيد مي‌شوی و کوچه‌تان را به نامت مي‌کنند. کور خاندي. اين حرفها نيست الان يک گلوله مي‌افتد و هر دوتا پودر مي‌شويم. گفتم : اينجا موقع بحث نيست. من براي ايمان و عقيده‌ام شهيد مي‌شوم تو هم براي وطنت بمير... ديگه هم حرف نزن. ناراحت شد. اين حرف تا عمق جانش را سوزاند. گلوله‌ها همينطور مي‌آمد و حالا به۱۶-۱۷ تا رسيده بود. اوهم مي‌شمرد. راجي... شانزدهمي... راجي هفدهمي... بعد ناگهان با يک فشار روحي شديد گفت : بابا من مي‌خوام به دين تو بميرم... بگو چکار کنم؟ گفتم : توبه کن بعد هم اشهدتو بگو... از منهم بهتر مي‌ميري... و دوباره شروع کردم به خواندن ولي اينبار اوهم با من مي‌خواند و باز مي‌گفت : راجي، بيست وچهارمي آمد... بيست و پنجمي و... دست خودش نبود. چند لحظه گذشت. گفت راجي الان اگر گلوله بيفتد ما پلاک هم نداريم بيا فرار کنيم. تکه تکه شدن بهتر از پودر شدن است. منهم که نمي‌توانستم فکر کنم، چندبار بلند بلند با خودم گفتم : تکه تکه شدن بهتر از پودر شدنه... تکه تکه شدن بهتر از پودر شدنه و تصميم گرفتم. گفتم بريم. گفت اول تو برو. حالا گلوله هم همينطور مي‌آمد. بي‌سيم را که سنگين‌ترين وسيله بود برداشتم. بسم ا... گفتم و آمدم بيرون ولی به محض اينکه پايم رسيد بيرون گلوله‌ها قطع شد. فرار کرديم و آمديم عقب توي يک سنگر ديگر. وقتي نشستيم ۱۰ تا گلوله ديگر هم زد. يعني براي ما ۲ نفر۴۰ تا خمپاره. بعد ما دست به کار شديم و با توپ۱۳۰ زديم و خاموشش کرديم. وقتي برگشتيم عقب طبق عادت، راديو عراق را گرفتيم توي کارهاي روزانه جنگ اعلام کرد انهدام يک سنگر ديده‌باني در جبهه ذوالفقاري. ما هم با هم گفتيم : ‍‍‍[..‍.] از آن روز به بعد شفيعي نمازش را خيلي قشنگتر و با حال بهتري مي‌خواند.

شهدا و کشته ها

يکي از بحثهاي من با شفيعي اين بود که من عقيده داشتم جنازه شهيد بو نمي‌گيرد. تصميم گرفتيم تحقيق کنيم. رفتيم سر جنازه شهداي خودمان و کشته‌هاي عراقي. تاريخ کشته شدن هر دو هم يکي بود. جنازه عراقي از ۱۵۰ متري بايد جلوي بيني را مي‌گرفتي و به هر جايش دست مي‌زدي خاکستر مي‌شد. و چهره‌اش هم طوري بود که مي‌فهميدي با درد و فشار مرده است. اما يکي از شهداي خودمان را من بيني‌ام را گذاشتم روي پيشاني‌اش معطر نبود ولي بو هم نمي‌داد چهره‌اش هم بسيار آرام بود مثل کسي که خوابيده است.

بر صدام [...] لعنت

شفيعي مي‌دانست که من هرهفته بايد بروم نمازجمعه. فاصله سنگر ما تا آبادان ۱۴ کيلومتر بود. چون روي جاده گازوئيل پاشيده بودند و بايد توي وانت بار سوار مي‌شديم و لباس کثيف مي‌شد، ترجيح مي‌دادم راه را پياده بروم. آنروزهاآقاي جمي امام جمعه آبادان بود و بيشتر رزمنده‌ها در نماز شرکت مي‌کردند. يکروز توي نمازجمعه يکي از بسيجي‌هاي داغ که خانواده و دور و بريهايش شهيد شده بودند، از وسط جمعيت بلند شد و با فرياد گفت : بر صدام خائن لعنت... همه گفتند : بيش باد. ادامه داد: بر صدام آمريکايي لعنت... رزمنده‌ها تأييد کردند. و همينطور بر صدام چي... بر صدام چي... تا اينکه فحشهاي سياسي و انقلابي تمام شد. چند لحظه مکث کرد و يکدفعه گفت : بر صدام[...]لعنت و يک فحش خيلي رکيک داد. همه هاج و واج نگاه مي‌کردند که يکنفر گفت : بر محمد و آل محمد صلوات...

سلام عليکم

يکروز از ستاد جنگ بي سيم زدند که راجي بيايد ستاد کارش داريم. مسؤول دفترِ سرهنگ کهتري گفت برو تو مي‌خواهند تشويقت کنند. رفتم تو. حالا طبق قانون ارتش بايد پا مي‌کوبيدم و احترام مي گذاشتم ومي‌رفتم جلو. اما من که خودم را جزو بچه‌هاي انقلابي و بسيجي مي‌دانستم و از اين مراسمات بدم مي‌آمد، خيلي ساده رفتم جلو. جناب سرهنگ که منتظر احترام بود يک نگاهي کرد و دستش را به نشانه احترام برد بالا. منهم دستپاچه شدم و بجاي احترام گفتم : سلام عليکم. او هم روبوسي کرد و يک پاکت به من داد. توي پاکت همراه با يک تشويق نامه، ۳۵۰ تومان پول بود. خيلي عصباني شدم که چرا ارزش کار مرا با ۳۵۰ تومان پايين آورده و توجه نکرده که من نيروي داوطلب هستم. با عصبانيت رفتم آبادان و همه پول را سيگار خريدم تا خوب حرام شود...

بشکه

من توي سربازي دوره هدايت آتش ديده بودم. وقتي ديده‌بان محل مناسبي را براي گلوله‌هاي خودي پيدا مي‌کند آن نقطه را ثبت مي‌کند تا بتواند آتش بيشتر و مؤثرتري روي دشمن بريزد. گوشه نعل اسبي يک ثبت تير بنام قاسم انجام داده بودم و دائم آنجا را با توپ ۲۰۳ مي‌زدم. بچه‌ها به توپ ۲۰۳ مي‌گفتند بشکه. اينقدر گلوله‌اش قوي بود که وقتي روي ثبت تير قاسم که ۳ کيلومتر با ما فاصله داشت مي‌خورد زمين، فانوس ما خاموش مي‌شد. بعد از هر بار شليک فرمانده گردان ارتش ما از خط پشتي تماس مي‌گرفت و با داد وفرياد مي‌گفت شما کجا هستيد؟ بچه‌هاي ما را کشتند! مي‌گفتم بابا اين توپ ۲۰۳ خودمان است، شما لطف کنيد از سنگرتان بيائيد بيرون متوجه مي شويد. بالاخره يکبار از سنگر آمد بيرون واز قضا همان لحظه  يک گلوله دشمن خورد نزديک سنگرش، بعد هم هرچي فحش بلد بود نثار من کرد که تو چرا گراي اشتباه مي‌دهي... قبول هم نمي‌کرد که اين گلوله دشمن است!

بيل ضد موشک

عراقيها آنجا موشکهايي را بکار مي‌بردند بنام تاو که وقتي شليک مي‌شد فر... فر... صدا مي‌کرد و دنبالش هم يک سيم بسته بود که موشک را هدايت مي کرد. روزهاي اول بچه‌ها  براي منحرف کردن موشک، سيم را با دست مي‌گرفتند که بخاطر جريان الکتريکي و سرعت سيم دست خراش برمي‌داشت. ولي کم‌کم راه مقابله با موشک را ياد گرفتيم. بچه‌ها يک بيل برمي‌داشتند و با آن مي‌زدند روي سيم. يا موشک منحرف و يا سيمش پاره مي‌شد. يکروز توي سنگر ديده‌باني ديدم يک اتوبوس نزديک بهمنشير در حال حرکت است. يکدفعه يکي از اين موشکهاي تاو رفت سمت اتوبوس شروع کردم به دعاکردن که خدايا به حق کي... به حق کي... اين موشک به اتوبوس نخورد. گلوله منحرف شد... ولي دقيقاً همان لحظه يک خمپاره از آسمان آمد و مستقيم خورد روي سقف اتوبوس ... فهميدم هنوز دعا کردن بلد نيستم.

تبعيد

يکبار که از آبادان برگشتم ديدم شفيعي نيست و يکي از بچه‌هاي آبادان را بجايش گذاشته‌اند. اين بنده خدا سيگار را به سيگار آتش مي‌زد و آنقدر مي‌کشيد که منِ سيگاري بدم مي‌آمد.بعد از چند روز سنگر ديده‌باني از ته سيگار فرش شده بود. مي‌رفت عقب و سيگار را جعبه اي مي‌آورد. سهميه خودش را مي‌کشيد. سيگارهاي مرا هم تمام مي‌کرد. بعد برخلاف همه که رو به دشمن مي‌نشينند، رو به ميهن مي‌نشست و هر که رد مي‌شد دو شاخه‌اش آويزان بود. ديدم با اين نمي‌توانم زندگي کنم. برگشتم به مقرمان کنار بهمنشير. اينجا يک وضع ييلاقي داشت. بچه‌ها با جعبه‌هاي کاتيوشا بر‌اي خودشان خانه درست مي‌کردند، توي بهمنشير شنا مي‌کردند و خوش مي‌گذراندند. فرماندهي هم بچه‌هايي را که اهل سازش نبودند تبعيد مي‌کرد جاهاي ديگر. فرمانده به من گفت بايد بروي دکل، منهم چون به خانواده قول داده بودم با پاي خودم به جاهاي پرخطر نروم، فرمانده هرجايي که مي‌فرستاد موافقت مي‌کردم گفتم قبول...

کاملاً آمريکايي

راديو- تلويزيون آبادان توي خسروآباد،. يک تبعيدگاه حسابي بودکه بچه‌هاي ژاندارمري توي ساختمانش مستقر بودند. يکي از اين ژاندارمها که شکم خيلي بزرگ و سبيل‌هاي از بناگوش در رفته‌اي داشت، تکيه کلامش به من اين بود : « راجي  اينقدر از انقلاب و دين و اينها براي من نگو... گوشت و پوست و استخوان من آمريکائيه ... فقط بگو جنگ کي تموم مي‌شه؟! » منهم جواب مي‌دادم :«دوتا کيسه قُپه و ستاره دم در گذاشته‌اند. هر وقت اينها رو تقسيم کردند جنگ تموم مي‌شه ».

دکل

اينجا يک دکل بلند و طبقه طبقه به ارتفاع 250 مترداشت که اسرائيليها ساخته بودند که  هرچه از پله هايش بالا مي‌رفتي باريکتر مي‌شد. از طبقه‌ اول سطح اروند و بالاي نخلهاي خودمان و از طبقه دوم نخلهاي عراق ديده مي‌شد. بچه‌ها معمولاً موقع بالارفتن سرگيجه مي‌گرفتند. پله ها هم عمودي بود و سر زانوها مي‌خورد به پله و درد مي‌گرفت. من تا ۱۵۰ متري مي‌رفتم بالا. توي آن ارتفاع کمي از فاو عراق ديده مي‌شد. آب و وسايل را مي‌برديم بالا و توي يک مثلث شکل مي‌نشستيم. شبها خيلي سرد بود سيگار هم نمي‌شد بکشي با بدبختي مي‌رفتيم زير پتو و چند پک مي زديم. دکل آنقدر بلند بود که يک بار کليد اتاق را انداختم پايين براي بچه ها، باد کليد را برد و دهها متر آنطرفتر آمد انداخت.

فراموشي

يک شب بي‌سيم زدند که راجي بره شبرنگ. هيچکس هم نمي‌دانست شبرنگ کجاست. آخرش فهميدم شبرنگ يعني گردان تانک. صبح زود با همان کيسه کذايي ارتش پريدم روي تانک. گردان به سمت جبهه ذوالفقاري مي‌رفت تانکها پيچيدند توي نخلستان. وقتي شني تانک به گوشه نخلها مي‌خورد مثل کبريت دوتايش مي‌کرد. تانکها رسيدند به يک پل و تانک ما وسط پل گير کرد. و افراد مشغول بيرون آوردنش شدند. منهم يکمرتبه فکر کردم اينجا جاي من نيست کيسه را برداشتم و تنها راه افتادم به سمت ذوالفقاري. نه چيزي براي خوردن داشتم نه بي‌سيمي و نه دوربيني و حدود۷۲ ساعت مثل گداها توي خط آواره بودم. خلاصه با هر زحمتي بود يک بي‌سيم بدون کوله پشتي گير آوردم وشروع کردم. به اسم راجي گلوله مي‌گرفتم و روي خط دشمن کار مي‌کردم. تا اينکه شفيعي را پيدا کردم رفتيم سنگري گرفتيم و مستقر شديم. همان روزها پشت بي‌سيم در حال کار بودم. گفتم فلاني از راجي... ولي شاسي بي‌سيم را زودتر رها کردم و اسمم نرفت توي بي‌سيم. پرسيد از کي؟ شاسي را فشاردادم ولي هرچي فکر کردم اسمم يادم نيامد و تمام صفحه اطلاعاتم پاک شد. شايد فشار روحي ناشي از تنهايي آن چند روز بود.اينقدر فراموشيم شديد بود که فرمانده ۱۵ روز مرخصي و يک بليط هواپيما به من داد. رفتم اميديه آغاجري و بعد از ۳۰ ساعت معطلي توي فرودگاه بعد ازظهر اول ماه رمضان رسيدم خانه. تا مدتها شبها وقتي ياد بچه‌هاي توي سنگر مي‌افتادم گريه‌ام مي‌گرفت.

برادر ... لطفاً از جلو نظام

۱۴ ماه بعد از ترخيص از ارتش، بعنوان ديده‌بان بسيجي برگشتم منطقه. ما را فرستادند زرنه، گردان ادوات. فرمانده گردان شهيد سبزيکار بود. سن و سال خيلي کم و ابهت زيادي داشت. همينطور که از جلو نظام مي‌داد مثل يک سرهنگ بود، خيلي راسخ. هميشه مي‌گفت آن فرمانده‌اي که به بسيجيها بگويد برادرا ... لطفاً از جلو نظام کنيد، بدرد نمي‌خورد. همين سبزيکار توي شستن لباسهايش خيلي وسواس داشت. توي هواي سرد منطقه رودخانه کنجان چم ايلام با يک وضعي اين لباسها را مي‌شست... آنجا به گروههاي ديده‌باني تقسيم شديم. يک مسؤول گروه يک معاون و دو نفر ديگر عضو گروه بودند.

در مجمع عاشقان سرها بردار خوش بود گل سرسبدش سبزيکار

اينان چو ز راه بدر برمي‌گشتند افسوس به جمعشان نديدم آن يار

دعاي توپ خفه کن

حسين‌زاده آمد. «تيم راجي راه بيفته بريم» رفتيم بالاي کوهي نسبتاً بلند، ديدگاه شهيد خوافي پور که مشرف به جاده مهران- دهلران و پاسگاه دُراجه عراق بود. حسين زاده زاويه ديد را مشخص کرد و گفت ۲ ساعت ديگر عمليات شروع مي‌شود. گفتم حالا مي‌گي؟ من توي اين ۲ ساعت چکار کنم؟ گفت نمي‌دانم هر کاري دوست داري بکن. شروع کردم به دعاکردن که خدايا دشمن چندتا گلوله شليک کند ببينم کجاست؟ حالا در همين زمان بسيجي‌هاي وسط معرکه دعا مي‌کنند خدايا دشمن گلوله نزند که ما بتوانيم پيشروي کنيم. چند لحظه بعد از سمت راست ديدگاه توپ ۱۰۵ عراق ۲ بار شليک کرد. سريع آنرا ثبت کردم وبه توپچي گفتم اسمش را بده. گفت مهدي۱۰ و مهدي۱۱. يکدفعه از سمت چپ هم يک توپ شليک شد. محاسبه کردم آن اولي حدود۱۵ کيلومتر با ما فاصله داشت ولي فاصله اين يکي حدود۶۰ کيلومتر بود و فکر کنم توپ ۱۷۵ بود. عمليات شروع شد به توپچي گفتم برادر... مهدي۱۰ را به۱۱ وصل کن يعني بين دو نقطه آتشباري گلوله بزن چند سري رفت و برگشت ديدم اثري از توپخانه دشمن نيست، گردان۱۰۵ کاملاً منهدم شده بود. بعد با هر کدام از توپها تماس گرفتم گفتند ما دستمان به آن توپ ۱۷۵ نمي‌رسد. به بچه‌ها گفتم بهترين کار اين است که بنشينيم و دعا کنيم که اين يکي شليک نکند. نشستيم به دعا خواندن و تا آخر عمليات يک گلوله هم شليک نکرد. خلاصه ما به وظيفه‌مان که متوقف کردن توپخانه دشمن بود عمل کرديم.

پاسگاه ... محوشد

دشمن براي کورکردن ديده‌بان هر گونه نشانه‌اي مثل دکلها، درختهاي مشخص، ساختمانها و... را مي‌خواباند. صبح که هوا روشن شد، حسين زاده آمد و گفت راجي پاسگاه دُراجه را چکار کردي؟! گفتم نمي‌دانم نگاه کردم پاسگاه دُراجه محو شده بود و نقطه نشانه ما از بين رفته بود.

گلوله کوپني

ارتفاعات مشرف به مندلي عراق کوههايي بود مثل يک ديوار صاف که کيسه‌هاي شن را پلکاني تا بالاي کوه چيده بودند. بايد از اين پله‌هاي کذايي بالا مي‌رفتي. و مسافتي هم روي رشته کوه مي‌رفتي تا برسي به ديدگاه. آن بالا آب کم بود و اهالي مي‌گفتند اينجا کم باران مي‌آيد اما ما هر وقت کم آب مي‌شديم باران مي‌آمد و چاله‌هايي را که بر اثر گلوله‌ها ايجاد شده بود پر مي‌کرد. توي همين ارتفاعات يکروز توي دوربين يک پارک موتوري دشمن را پيدا کردم. چند گلوله براي ثبت تير زدم و آنرا ثبت کردم و آتشش زدم. يکدفعه ماشين آتش نشاني عراقيها آمد. تماس گرفتم گفتم دوتا گلوله ديگر به همان ثبتي بفرست. گفت نمي‌شود شما سهميه امروزت را که ۹ تا گلوله بوده مصرف کرده‌اي و امروز ديگر سهميه نداري. هرچه التماس کردم که بابا از سهميه فردا بده گفت نه برو فردا بيا!!

تپه سبز

والفجر مقدماتي توي منطقه اي بنام تپه سبز ديدگاه داشتيم. تپه‌اي پر از درخت و سبز، پشت خط مقدم خودمان. اينجا منِ بسيجي يک سرباز ارتش و يک سپاهي و يک نفر از کميته با هم بوديم. من عادتم بود که شبها بي‌سيم را خاموش نمي‌کردم و نوبتي بيدار مي‌مانديم. بچه‌ها مي‌گفتند راجي ارتشي عمل مي‌کند. يک شب که بيداري نوبت من بود ديدم توپ دشمن که هميشه مستقيم شليک مي‌کرد اينبار به سمت راست شليک مي‌کند فهميدم خبري شده با توپخانه تماس گرفتم و گفتم روي اين قبضه آتش به اختيار يعني گلوله بريز تا من بگويم کافي است. چند لحظه بعد فرمانده ارتش صدايش توي بي سيم آمد.  گفت : سالار- اسم من توي بي‌سيم- هرچي آتش خواست بهش بده که امشب خيلي سالاره. ــ من ديده‌بان تلفيقي بودم يعني هم سپاه و هم ارتش به من گلوله مي‌داد- آن شب شايد۲۰۰۰ گلوله روي گراي من ريخته شد.

جنسمان جور شد...

يکروز توي سنگر تپه سبز نماز مي‌خواندم. هواپيماي عراقي اينقدر نزديک شد که توي قنوت يک لحظه با خودم فکر کردم رکوع که مستحب است و لزومي ندارد يکراست رفتم سجده. اتفاقاً بچه‌ها هواپيما را زدند و خلبانش عبدالسلام درست جلوي تپه با چتر و خيلي اتو کشيده و عطر زده آمد پايين. بچه‌ها مي‌گفتند آقا انگار آمده عروسي. بي‌سيم زدم عقب گفتم اين سنگر ما همه چي داشت فقط يک خلبان عراقي کم داشت که آن را هم الان داريم بياييد دنبالش.

حسادت

دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها توي مشهد شهدا را تشييع مي‌کردند. همينطور که به تابوتهاي شهدا نگاه مي‌کردم از ته دل مي‌سوختم و به شدت حسوديم مي‌شد و اين حالت هنوز هم در من هست.

اعمال من تو هر زمان در نظرند مولي همه هفته جمله را مي‌نگرند

 هر دوشنبه، پنج شنبه ياران امام طومار به همراه شهيدان ببرند (گريه مي‌کند)