داستان كوتاه

بسم الله الرحمن الرحیم

مشترک مورد نظر به شهادت رسید

خبر را از تلویزیون شنیدم. به موبایل حاج آقا انجوی نژاد زنگ زدم، خاموش بود. با یکی از بچه ها تماس گرفتم. تلفن دو نفر از بچه های شیراز را داد. اولی اسمش محمد رضا مهدوی بود. تا بحال ندیده بودمش. تماس گرفتم : تماس با مشترک مورد نظر امکان پذیر نمی باشد.

صبح یک پیام کوتاه رسیده بود. مهدوی از بچه های هیئت رهپویان وصال شیراز در انفجار شب گذشته به شهادت رسید.

گزيده چون درُ

بسم الله الرحمن الرحيم

 يزد – زمستان 1386 :‌ رهبر انقلاب مانند هميشه به خانه يكي از شهدا رفته اند. پدر شهيد كنار آقا نشسته است. درد دل مي كندو آقا گوش مي دهند. گريه مي كند. خوشحال است. ذوق كرده است. با ناباوري به آقا نگاه مي كند. رهبر مي گويند : «شما نور چشم ما هستيد. ما به در كنار شما بودن افتخار مي كنيم.» آخر ديدار است. پدر شهيد به آقا نگاه مي كند. «دستتان را به سرم بكشيد. مريضم، شايد شفا پيدا كنم» دستشان را به سرش مي كشند. اما اين آخر ماجرا نيست. آقا دستشان را عقب مي كشند. عينكشان را برمي دارند. و دست را به نشانه تبرك به سر و صورتشان مي كشند.