مصاحبه با یکی ازبچه های تخریب لشکر ویژه شهدا و لشکر 5 نصر

بسم الله الرحمن الرحیم

مصاحبه با محمد جواد مشکی باف، یکی ازبچه های تخریب لشکر ویژه شهدا و لشکر 5 نصر

این متن مفصل یکی ازمجموعه مصاحبه های من با رزمنده هاست. و جزو وظیفه ای که من درمصاحبه با رزمندگان فامیلمان برای خود قائلم.- کاش هرکس خاطرات رزمنده های فامیلش را ثبت می کرد - این مصاحبه درشماره 52 مجله امتداد، تیرماه 1389 به چاپ رسید. ازطولانی بودنش عذرخواهم، هرقدرش را که حال داشتید بخوانید! این روزها به شدت درگیر تدوین مستند "هم زبانی و بی زبانی" درباره فرهنگ افغانستان هستم و مدتی است فرصت قلمی کردن افکار وبلاگی دست نداده است

اشاره

دفاع مقدس، تعداد کمی فرمانده و بسیار بیش تر، رزمنده دارد و این که تعداد زنده های جنگ، بیش از ده برابر شهداست؛ می توان فهمید که اهمیت تاریخ شفاهی رزمندگان عادی جنگ  کم تر از خاطره نگاری فرماندهان، شهدا، جانبازان و آزادگان نیست. ازطرفی انجام مصاحبه با رزمندگان بی شمار جنگ، آسان تر و در دسترس تر است از فرماندهانی که بیش ترشان پرمشغله اند و این مهم با نهضت خاطره نگاری جنگ که از دل پایگاه های بسیج بیرون خواهد آمد، میسر می شود؛ ا ن شاءالله. آقای «محمدجواد مشکی باف یزدی»، ازجمله رزمندگان تخریب لشکر ویژة شهدا بوده است و در دوران دفاع مقدس، به عنوان یک تخریبچی عادی حضور داشته است. مصاحبه با ایشان به ما ثابت کرد که هر رزمنده ای می تواند خاطرات ناب و ناشنیده ای داشته باشد که زاویه ای نامکشوف از دفاع مقدس را روشن سازد.

ادامه نوشته

مصاحبه با حيدر رحيم پور درباره دكتر شريعتي

بسم الله الرحمن الرحيم

علي فدا بود

اشاره:
«نويسنده منتقد»، استاد «حيدر رحيم‌پور» همان‌قدر كه كوبنده مي‌نويسد شنيدني هم خاطره مي‌گويد. ساعتي، در منزل پذيراي ما بود، تا خاطرات دوستي عزيز را بازگويد. سؤالهاي ما هم‌سطح بيان شيواي استاد نبود و حذف شد

سه روز قبل از سفر برنگشتني علي، باز رفقا گفته بودند به خانه ما مي‌‌آيند، در آن جلسه استاد شريعتي نيامدند و من بعدها فهميدم اين جلسه را علي برپا كرده است؛ البته نه آشكار بلكه پنهان و براي توديع با دوستان تقريبا‌ً دو ساعت به غروب بود، باغچه‌ها را آب مي‌دادم، ديدم كسي مي‌گويد: آي يا الله خودت را بپوشان مرد است. نگاه كردم ديدم علي است. علي قانونش اين بود كه مثلا‌ً وقتي مي‌گفت ساعت هشت، يازده مي‌آمد. حالا قرار است هفت بيايد، چهار آمده. گفتم واقعاً همان كه خودت مي‌داني هستي!!! گفت: «فكر كردم مي‌آيم اينجا، تا رفقا بيايند حاشيه‌‌هاي مفاتيح را نگاه مي‌كنم، تو كه اهل كتاب و مطالعه نيستي كه كتاب داشته باشي!!!» آمد تو و ما تا رفقا آمدند، حدود يك ساعت و نيم با هم بوديم. در حال صحبت، هر دو سيگار مي‌كشيديم.ـ البته من بيست سال است، ترك كرده‌ام‌ ـ يك قوطي وينستون وسط بود، من سه تا كشيده بودم، نگاه كردم ديدم از پاكت بيست‌تايي فقط يكي مانده، آمدم بردارم از دستم چنگ زد، گفتم پسر‌بخش، دختر‌بخش هم كه باشد، به من بيشتر رسيده بود؛ گفت اين صندوق بيت‌المال است، هر كس بايد به اندازه مصرفش بكشد.

ادامه نوشته

مصاحبه با عنابستاني مسؤول ستاد احمدي نژاد دراستان خراسان

بسم الله الرحمن الرحيم

اشاره : چهار سال پيش و براي شماره 19 مجله سوره كه ويژه نامه انتخابات نهم رياست جمهوري بود، سراغ عنابستاني رفتم. با اين تصور كه ايشان بخشي از خصوصيات مردمي و اخلاص آقاي احمدي نژاد را باخود دارد. مدتي پس از چاپ اين مصاحبه، آقاي عنابستاني به فرمانداري سبزوار رسيدند و تا امروز بيشتر از دسترس خارجند تا همراه مردم. فارغ ازعملكرد ايشان درانتخابات مجلس گذشته كه خلاف رويه آقاي احمدي نژاد با زد و بند و لابي هاي فاسد پشت پرده با احزاب و گروهها و اشخاص و تخلفات متعدد اخلاقي همراه بود، عملكرد ايشان دراين انتخابات هم جاي سؤال دارد. دعوتهاي متعددي ازايشان را سراغ دارم كه با دلايل كودكانه اي چون خستگي و همراه بودن با خانواده ردشده است. خداراشكركه مردم مانند دوره پيش سكان انتخابات را بدست گرفتند و انقلاب را سربلند كردند. با همه اينها اين مصاحبه را با نيت آشنا شدن با فضاي انتخابات قبل و درك تشابه ها و تفاوتهايش با اين انتخابات بخوانيد.

 مصاحبه با عنابستاني، مسؤول ستاد احمدي نژاد دراستان خراسان

" عنابستاني" وكیل دادگستری و معاون فرهنگی سازمان نظام پرستاری كشور است كه مسئوولیت ستاد انتخاباتی دكتر احمدی‌نژاد را در ستان خراسان به عهده داشته است.

تشكیل ستاد مردمی

ستاد دكتر احمدی‌نژاد به معنی واقعی مردمی بود. از اسفند ماه گذشته این فكر به وجود آمد كه هسته‌هایی ایجاد كنیم اما آرام آرام متوجه شدیم كه هیچ كدام از احزاب و تشكلها و گروهها پای عین كار نخواهند آمد. ما هم منتظر این گروهها و احزاب نماندیم. در فروردین جلسات اولیه‌ای در دفتر یكی از دوستان پزشكمان تشكیل شد و آرام آرام جلسات شكل ستادی به خود گرفت. نه حكمی از تهران بود، نه ابلاغی و نه كسی مأمور تشكیل ستاد شده بود. عده‌ای كه دغدغه تفكر احمدی‌نژاد را داشتند دور هم جمع شده بودند بعد از آن تقسیم وظایف انجام گرفت و این ستاد به تهران اعلام و از آنجا به رسمیت شناخته شد.

ستاد ما خیلی كم هزینه بود و این ثابت كرد كه سرنوشت انتخابات با هزینه و پول رقم نمی‌خورد. جو ستاد بیشتر شبیه حسینیه بود تا یك ستاد تبلیغاتی. نوع رفت و آمد بچه‌ها، برخوردهایی كه داشته، زیارت عاشوراها، دعای كمیل‌ها، نمازجماعت‌ها، همین‌ها باعث می‌شد كه هزینه‌های زیادی به ستاد تحمیل نشود. هزینه‌های معمول پذیرایی و نهار و شام در حد صفر بود. بچه‌ها 24 ساعته كار می‌كردند، نان و سیب‌زمینی، نان و پنیر و هندوانه و از این قبیل چیزها می‌خوردند. هزینه‌های دیگر هم در حد چاپ پوسترهای سیاه و سفید با كیفیت پایین بود. ما فقط حدود بیست هزار از این مقواهایی كه با دست نوشته شود توزیع كردیم. البته مسئله پول نبود، پول را می‌شد گیر آورد. ما به این چیزها اعتقاد نداشتیم، به بچه‌ها می‌گفتیم تبلیغ این است كه خودتان بنویسید. آنوقت می‌دیدیم ما تعداد كمی نوشته‌ایم اما هزاران پوستر روی در و دیوار است. البته خیلی‌ها می‌آمدند و پیشنهادهای كلان می‌دادند. اما دكتر احمدی‌نژاد چند بار تذكر داده بود هر پولی را كه به دستتان می‌رسد، به سه دست آنطرفترِ آن هم دقت كنید، كه حتماً حلال باشد، با پول شبهه‌دار، دولت اسلامی درست نمی‌شود. ما اعتقاد داشتیم كه با تبلیغات پرزرق و برق نمی‌توان در دل مردم جا گرفت. ما در دور اول انتخابات تا دو شب آخر سعی كردیم از پوستر زدن پرهیز كنیم. زمان تبلیغات خیلی طولانی بود. معنی نداشت ما هر شب پوستر بزنیم و فردا آن را بِكَنند. استراتژی تبلیغات ما تبلیغات كم هزینه بود.

تبلیغات سینه به سینه

من آنقدر خودم در جلسات مناظره شركت می‌كردم كه یكی از دوستان در ستاد آقای‌هاشمی می‌گفت: من نمی‌دانم تو كه مسؤول ستاد یك استان هستی چطور وقت می‌كنی این‌قدر در جلسات مناظره شركت كنی. كار دیگری كه انجام دادیم این بود كه صدها روحانی را برای رفتن به روستاها و شهرهای دور افتاده بسیج كردیم. شعار اصلی دكتر احمدی‌نژاد تشكیل دولت اسلامی بود. اجرای كامل احكام اسلام، اعتقاد به تمامیت اسلام. جمع شدن مردم حول این تفكر نشان می‌دهد كه مردم دین‌باورند. جمع شدن حول این تفكر احتیاج به توجیه نداشت. اصلاً تفكر احمدی‌نژاد نوعی عشق و شور ایجاد كرده بود. البته ما هر شب در محل ستاد جلسه داشتیم و شهر به دوازده منطقه تقسیم شده بود كه جلسات آن مناطق به طور مرتب تشكیل می‌شد. دكتر در دور اول انتخابات برای سخنرانی وارد مشهد شد. از فرودگاه با یك مینی‌بوس راه افتادیم مسافت كمی كه رفتیم، یكی از تاكسی‌های فرودگاه بوق زنان به ما نزدیك شد. راننده و سه خانم كه توی اتوبوس بودند و ظاهر مناسبی نداشتند دست تكان می دادند. ما توقف نكردیم. خانمها همینطور دست تكان دادند تا گریه‌شان گرفت. دكتر هم گریه‌اش گرفت. تا رسیدیم به حرم، در ورودی صحن جامع رضوی، مینی‌بوس توقف كرد تاكسی هم كنار مینی‌بوس نگه‌داشت، خانمها خودشان را به ما رساندند، فارسی را خوب بلد نبودند. راننده توضیح داد كه اینها توی مسیر به من گفته‌اند كه ما ساكن اتریش هستیم. آنجا حرفهای احمدی‌نژاد را شنیده‌ایم. امروز كه آمدیم، گفتند آقای احمدی‌نژاد توی فرودگاه هستند، خیلی دوست داشتیم ایشان را ببینیم توی اتریش هم، به هر ایرانی كه می‌رسیدیم، می‌گفتیم به شما رأی بدهند. روشهای جدید و ابتكاری تبلیغات بیشتر از سوی مردم به ما منتقل می‌شد، همین اطلاعیه‌های دست‌نویس را ما توی خیابانها دیدیم و فهمیدیم چیز قشنگی است، به بقیه گفتیم شما هم بیائید و بنویسید. مثلاً من رفته بودم به یكی از مناطق پایین شهر. دیدم با زغال روی كارتُن‌هایی نوشته‌اند احمدی‌نژاد و به ستونها چسبانده‌اند. خیلی منقلب شدم حتی آنقدر جا خوردم كه تصمیم داشتم اینها را جمع كنم. اما بعد كه پیاده شدم، دیدم مردم خیلی خوششان آمده. می‌گفتند هر كس این كار را كرده عاشق بوده. یا یك وقتی دوستان فكر می‌كردند، پایین یك پوستر، جمله‌ای بنویسند. یكی از جوانهایی كه در ستاد رفت و آمد داشت، گفت بنویسید: یك یا حسین دیگر تا دولت رجایی بیشتر نمانده است. سریع این شعار درست شد و ما بلافاصله آن را به تهران و شهرستان‌های دیگر فاكس كردیم.

استراتژي يك به ده

ما استراتژی داشتیم به نام یك به ده. یعنی هر كس یا یك نفر صحبت می‌كند، او را ملزم كنیم كه با ده نفر دیگر صحبت كند. مثلاً جمعی از جوانها آمدند و گفتند كه ما می‌خواهیم نمایشگاه خیابانی درست كنیم. برویم توی خیابان بایستیم و بدون هیچ صحبتی پلاكاردهایی را بالا بگیریم. پلاكاردها هم بیشتر جنبه اجتماعی داشت. یعنی اشاره به شخص خاصی نبود ولی نقد اجتماعی بود، تا بوسیله آن ضعفها را به مردم نشان دهیم و آنها خودشان تصمیم بگیرند. كار قشنگی بود ما هم استقبال كردیم. كار دیگری كه كردیم این بود كه عده‌ای را بسیج كرده بودیم كه یكی یكی به مغازه‌ها بروند و حرف بزننند مغازه‌داری نزدیك یكی از ستادها بود، پرچم یكی از كاندیداها را زده بود. بعد از دو سه روز دیدیم آمده و دنبال من می‌گردد، مرا كشید كنار، پلاستیكی داد و دستم، گفت این پرچم ستاد فلانی است، من روم نمی‌شه به خودشان بدهم، شما ببرید بدهید، از پرچمهای ستاد خودتان بدهید من بزنم. در جای دیگری بچه‌ها می‌خواستند داربست بزنند. مغازه‌داری شدیداً مقاومت می‌كرد كار به بحث و جدل و حتی فرمانداری كشیده بود. كار آنقدر پیچ پیدا كرده بود كه خود من رفتم و صحبت كردم دست آخر قرار شد داربست را كج بزنیم كه زیاد جلوی دید مغازه را نگیرد. یك هفته بعد اتفاقی از آنجا رد می‌شدم. دیدم تمام شیشه‌های مغازه‌اش را عكس احمدی‌نژاد زده، طوری كه چیزی از مغازه و كاسبی‌اش دیده نمی‌شد گفتم: تو چند روز ما را سَرِ مسئله داربست اذیت كردی! گفت: من آن موقع نمی‌فهمیدم برای كی می‌خواهید كار كنید.

يكي ازفيلمها

من خودم آن روزهای آخر، هر كس بحثی درباره احمدی‌نژاد داشت، فقط می‌گفتم: یكی از فیلمهای ایشان را ببین! هر كدام را كه می‌خواهی، بعد نیاز نیست رأی بدهی. ما تصمیم گرفته بودیم داخل چند بازی نشویم، یكی بازی نظرسنجی‌ها بود كه گفتیم چون این نظرسنجی‌ها جنبه علمی ندارد، قابل اتكا نیست، دوم بازی شایعه بود و در آخر هم بازی تخریب. من با اطمینان می‌گویم، هیچ‌كس نمی‌تواند از ستاد احمدی‌نژاد چیزی بیرون بیاورد كه در آن شائبه تخریب دیگر كاندیداها باشد. بچه‌ها را توجیه كرده بودیم كه به هیچ عنوان عكس‌العمل نشان ندهند و نسبت به این موضوعات دغدغه نداشته باشند. ولی در مقابل همه این شایعات و تخریبها توصیه ما این بود كه شخصیت احمدی‌نژاد را معرفی كنید ما در شبهای آخر مرتب تراكتهای كوچك چاپ كردیم. CD رایت می‌كردیم و به مردم می‌دادیم. شما در استان خراسان و خصوصاً در دور اول انتخابات، یك نفر از وابستگان به قدرت و ثروت و وابستگان به كانالهای حكومتی را پیدا نمی‌كنید كه به ستاد احمدی‌نژاد آمده باشد. آنقدر مظلوم بودیم كه وقتی می‌خواستیم ستاد استان و ستاد مشهد را از هم تفكیك كنیم، غیر از خودمان كسی را پیدا نمی‌كردیم كه بیاید و این ستاد را راه بیندازد. یا احتیاط می‌كردند یا شرایط را نامساعد می‌دیدند. البته در دور دوّم كه اقبال عمومی بیشتر شد و صدها نفر به ستاد رفت و آمد داشتند. توانستیم این دو ستاد را از هم تفكیك كنیم، و نتیجه این شد كه در خیلی از شهرستانها كه رأی ما در دور اول در مقام پنجم بود، با اختلاف زیاد به مقام اول رسید.

پيروزي با دست خالي

این انتخابات از جنس دیگری بود. در انتخاباتهای قبل ما به تحلیلی می‌رسیدیم و برای یك نفر كار می‌كردیم. ولی در این انتخابات بیشتر از اینكه با تحلیل بیائیم با عشق وارد شدیم. احساس كردیم این تفكریست كه احتیاج به تبلیغ و ترویج دارد. همچنین باید بگویم این انتخابات نكات خیلی عجیبی داشت با دست خالی تبلیغ كردن، تحت فشار همه جانبه رسانه‌ای شدن، جزو هیچ حزب و گروه و تشكیلاتی نبودن. الان هم كه فضای انتخابات تمام شده، معتقدم ایشان رئیس‌جمهور همه مردم است ما از باب وظیفه برای احمدی‌نژاد كار كردیم و هیچ حق و برتری برای خودمان قائل نیستیم ما تنها به عنوان فردی از ملت ایران در این راه به آقای احمدی‌نژاد كمك خواهیم كرد.

گزارشي ازيك فعاليت فرهنگي - اقتصادي

بسم الله الرحمن الرحيم

اين مصاحبه درشماره 30+6 مجله راه به چاپ رسيد

نمي خواستيم پامنبري باشيم

اشاره:

 كار فرهنگي و كالاهاي فرهنگي آنقدر متنوعند كه برنامه ريزي و ورود به همه آنها، كارهمه است ود رتوانايي عده اي و يا حتي دولت و حكومت نيست و اصولاً قرار نيست همه بنشينند تا حكومت برايشان كارفرهنگي كند. اين جملات را توي مصاحبه با مرتضي تقوايي خوب درك كردم. آشنايي با بچه هایی باانگیزه وپرتلاش كه اين دو را با اخلاص جمع كرده اند و البته كارشان اقتصادي است و پيشرو...

   

یکی از دغدغه های ما درمجله راه، اتصال مجموعه اجزايي است، كه قرار است فرهنگ اصیل انقلاب اسلامی را بسازند. خرده کارهایی که ممکن است ظاهرشان کوچک باشد اماآثارشان بسیاربزرگ است. به بزرگي جبهه فرهنگي انقلاب اسلامي. از تشکلتان و از بوجودآمدن فکر این کار بگوئيد.

 از سال 1379 باجلسات نهج البلاغه و دین شناسی شروع کردیم و4سال پیش به این نتیجه رسیديم که با این روند تبديل به يك پامنبری می شویم. تصمیم گرفتیم تشکلی تأسیس کنیم بنام «در راه حق». تشکل ما 6 هسته دارد. فرهنگی، هنری، اقتصادی، هماهنگی، تبلیغات واجتماعی که زیرمجموعه اين هسته سه بخش ورزشی، تفریحی وانفاق وجود دارد. ما در خیابان صیادشیرازی مشهد، مسجدحسینیه امام حسین فعال هستیم و الان به صورت موسسه درآمده ایم.

حدود 4سال پیش توی یکی از جلسه ها بحث محصولات باربی مطرح شد. این جرقه باعث شد که بچه ها شروع به تحقیق اینترنتی کنند. نتیجه این تحقیقات در نشریه داخلیمان عطش به چاپ رسید. اینها انگیزه ایی شد که بچه ها برای تاثیرگذاری بیشتر، به سمت توليد دفتر رفتند.

چرا دفتر؟

باربی 200 قلم جنس دارد. کیف، مداد، خودکار، عروسک، حوله، ظرف غذا و... ما دیدیم نمی توانیم در همه اقلام وارد شویم. ديديم دفتر رسانه بسیار وسیعي است ومثل رادیو وتلویزوین ورسانه های اینچنینی به داخل خانه ها نفوذ می کند. ما تحقيق كرديم و فهميديم؛ یک بچه دبستانی حدود 1250 بار در طول سال دفترش را می بیند و درصورت زيبايي دفتر به شدت باآن انس مي گيريد...

ادامه نوشته

مصاحبه با يك ديه بان - 3

بسم الله الرحمن الرحيم

ديده هاي يک ديده بان- بخش سوم

ابوسراج

دوستي داشتيم بنام سيد سراج الدين موسوي يا ابوسراج که از مجاهدين عراقي بود. يک آدم دلسوخته و عارف مسلک و تحصيل کرده که آمده بود و عليه صدام مي‌جنگيد. وقتي با اين صحبت مي‌کردي شرمنده مي‌شدي و روحيه مي‌گرفتي. ابوسراج در زماني که ايران بود چند خبر از عراق برايش آورده بودند يکي اينکه صدام زندگيت را مصادره کرد... ديگر اينکه پدرت دق کرد و مرد... خبر سوم هم فوت مادرش بود... خيلي سعي مي‌کرد نشکند ولي خيلي سخت بود. توي عمليات بدر وقتي رفتم عقب، آمد پيش من خيلي حالش گرفته بود. گفت راجي يک مداح اينجاها سراغ نداري. معدني را صدا کردم به محض اينکه گفت السلام عليک يا ابا عبدا... ابوسراج وهمه بچه‌ها ريختند بهم (گريه مي‌کند) ابوسراج وصيت کرده بود جنازه‌اش را بياورند مشهد طواف بدهند و بعد ببرند قم دفن کنند. کربلاي ۵ که شهيد شد، براي شناسايي جنازه‌اش توي مشهد مرا انتخاب کردند. رفتم معراج شهدا توي ليست نوشته بود سيد سراج الدين موسوي و من نمي‌فهميدم همان ابوسراج است. آخرسر پيدايش کردم. صورتش سالم بود و آرام. ولي همانجا توجهم جلب شد به يک پيرمردي که کنار ابوسراج بود سر و صورتش سفيد سفيد بود و با خونش خضاب شده بود آدم را ياد حبيب ابن مظاهر مي‌انداخت (گريه مي‌کند)...

 
ادامه نوشته

مصاحبهبا يك ديده بان-2

بسم الله الرحمن الرحيم

ديده هاي يک ديده بان- بخش دوم


خطّ خالي

دو روز بعد حسين زاده دوتا نيروي صفرکيلومتر به من داد و گفت مي‌روي خط و همانجا همراه با کارهاي ديگر اين دوتا را هم آموزش مي‌دهي. منهم با بچه‌ها ۱۰-۱۵ روز مي‌رويم مرخصي و وقتي برگشتيم تو برو. سر شب وارد خط شديم. ديدم گردان پياده در حال عقب رفتن است. گفتم کجا؟ گفتند: ما تازه عمليات کرديم... خسته هستيم. گفتم:روش عوض شدن نيرو که اين نيست! ــ من مي‌دانستم الان ديده‌بان‌هاي دشمن روي ارتفاعات در حال ديدن ما هستند ــ ولي هرچه گفتم محل نگذاشتندو رفتند و يک خط ۳-۴ کيلومتري ماند و ما ۴ تا ديده بان که ۲ تا هم ناشي بودند. تا صبح بيدار بوديم و جسته گريخته با معاونم تقي‌پور روي دشمن آتش مي‌ريختيم. صبح دلم شور مي‌زد. توي دوربين را نگاه کردم ديدم تانکهاي دشمن تحرک دارند. بچه‌ها را بيدار کردم. يکدفعه تانک عراقي خطش را شکست و آمد طرف ما. سريع با توپخانه تماس گرفتم و گفتم فلانجا را بزن. ــ پيش از اين ثبتي ما پشت خاکريز دشمن بود ولي اينبار من گراي جلوتر را داده بودم. ــ  گفت : نه اونجا گلهاي باغچه خودمان مي‌شکنند. هرچي التماس کردم نزد. تا اينکه تانک دشمن ازيک کيلومتر سمت چپ من، خاکريز را شکست و آمد پشت خط ما. به توپچي گفتم : فکر نکن من از اون بچه بسيجي‌ها هستم که اسير شوم. اينقدر ميام عقب که با تو اسير شوم مي‌زني يا نه؟ باز گفت اونجا گلهاي باغچه ... گفتم من بي‌سيم را خاموش مي‌کنم و توي دادگاه نظامي روشن مي‌کنم. توي همين گيرودار تقي‌پور فرياد زد يا صاحب الزمان ما تا آخرين قطره خون دفاع مي‌کنيم. يک کمي که گذشت و ديد که خط شکست گفت : برادر راجي الان ولايت فقيه دست توست بگو چکار کنيم. من هم يکمرتبه ياد کربلا افتادم گفتم که حضرت زينب از امام سجاد پرسيد چکار کنيم حضرت فرمودند «عليکن بالفرار». منهم همينطور با صيغه مؤنث گفتم عليکن بالفرار و بي‌سيم را خاموش کردم و با بچه‌ها وسايل را برداشتيم و شروع کرديم به عقب آمدن. همينطور که مي‌آمدم عقب و گلوله‌ها هم از اطرافم رد مي‌شد به اين فکر مي‌کردم که اگر از پشت سر گلوله بخورم روز قيامت چطور جواب بدهم... خدايا تو خودت مي‌داني... همينطور مي‌گفتم استغفرا... ربي و اتوب اليه و مي‌آمدم عقب...

بوي شهادت

وقتي توي بي‌سيم شنيده بودند که راجي ‌گفته مي آيم عقب. فهميده بودند خبري شده. به  حسين زاده توي فرودگاه خبر داده بودند و او هم برگشته بود. ما حدود ۱۷۰۰ متر آمديم عقب ــ شهيد سخاوتي مربي ديده باني ما مي‌گفت پاي ديده‌بان بايد مثل کيلومتر باشد- تا رسيديم، ديديم دوتا وانت آرپي‌جي زن آمد توي خط. يک فرمانده داشتند بنام موسوي که ضمن اينکه چهره اي نوراني داشت، اينجا مثل شمر عمل کرد. به بسيجيها با تحکم گفت : « پياده شيد... همه مي‌نشينن رو به دشمن... به عصمت حضرت فاطمه اگر روتو برگردوني با همين کلت مغز تو سوراخ مي‌کنم!! »

اينها هم شروع کردند... خيلي مردانه و دليرانه وکم‌کم پيشروي تانکها کند شد... منهم يک جايي پيدا کردم و بي سيم ‌زدم به همان توپچي... گفتم يادت هست قرار بود توي دادگاه ببينمت؟.... الان گلوله مي‌خوام... اگر دادي که خوب وگرنه باز همان حالت قبل...اينبار قبول کرد سريع يک مشخصات دادم و گفتم ۶ تا جنگي بنداز. گفت بزار يک سفيد برات بزنم- گلوله‌هاي فسفري که براي سنجش موقعيت و نشانه گذاري شليک مي‌شد- گفتم باز که داري بحث مي‌کني زود ۶ تا جنگي بنداز. بالاخره زد. ديدم جايش خوب است. گفتم اينقدر آتش بريز تا خودم بگم بسه.

بالاخره تانکها شروع کردند به عقب نشيني و برگشتند جاي اولشان. تماس گرفتم : فعلاً آتش نريز تا برگردم جلو سر جاي اولم. رفتيم جلو و رسيديم به سنگر... حسين زاده آمد پشت بي‌سيم... راجي چي شده؟ هر گلوله‌اي از هر سلاحي مي‌خواي فقط دستور بده... گفتم ساعت خواب و شروع کردم به کارکردن. تانکهاي دشمن ۳۰۰ متري ما رديف شده بودند- آن روز راديو گفت دشمن ۶ هزار تانک وارد منطقه کرده است ــ يکدفعه متوجه شدم کاليبر دشمن روي ما کار مي‌کند... اين دو تا پاسدار هم آمدند که برادر راجي تکليف شرعي ما الان چيه؟ گفتم تکليف شرعي شما اين است که برويد يک چيزي براي خوردن پيدا کنيد از ديشب تا حالا چيزي نخورده ايم... تيربار هم همچنان کار مي کرد.توي همين لحظه ها اين روايت را يادم آمد که يکي از مواقع استجابت دعا وقت درگيري با دشمن است. در حال دعا کردن بودم. بوي شهادت هم مي‌آمد و خيلي اميدوار بودم. يکمرتبه يک گلوله توپ به سمت ما آمد و از سمت چپ، خاکريز را شکست و رد شد.  توجه نکردم و بکار ادامه دادم که يکمرتبه نفهميدم چي شد... احساس کردم رستم با مشت کوبيد توي شکمم... پرت شدم. نفس توي سينه‌ام حبس شد و۲۰-۳۰ ثانيه بالا نيامد. فکر کردم تمام شد. خيلي خوشحال شدم... يکمرتبه دوباره نفسم برگشت... اي بابا چرا برگشتي... تقي‌پور افتاده بود روي من، هردو زنده و سالم بوديم. يک گلوله تانک خورده بود به رديف دوتايي کيسه شنهاي سنگر و موج انفجارش ما را گرفته بود. گفتم تقي‌پور اگر زنده‌اي تکليف شرعي اين است که فرار کنيم. از حالا به بعد ماندن، خودکشي است. پريديم بيرون و آمديم پايين خاکريز اينجا ديگر هر دو گوشم از کار افتاده بود.

ادامه نوشته

مصاحبه با يك ديده بان - 1

بسم الله الرحمن الرحيم

ديده هاي يک ديده بان - بخش اول

 

اشاره وبلاگي : اين مصاحبه دريكي ازشماره هاي مجله امتداد به چاپ رسيد. مصاحبه اي كه دريچه اي بود براي ورود من به خاطرات ديده بانها. انشاءالله ادامه اين پروژه را احتمالاً به شكل يك كتاب خواهيد خواند. به رسم وبلاگها يكي ازبندهاي جذابتر را براي كم وقتها و بي حوصله ها در مطلب اصلي و بقيه مصاحبه را در ادامه مطلب تقديم مي كنم.

 

 

اشاره :

خيلي دوست داشتم درمصاحبه با بعضي ها صدا را هم به متن تنظيم شده سنجاق کنم، تا همه آنچه واقعاً اتفاق افتاده به مخاطب منتقل شود. سيد محمد رضا راجي از آنهاست که با وجود دست دادن فراموشي در سالهاي اوليه جنگ، خاطراتش را ازآن روزها آنقدر شمرده، دقيق، باحس وحال وجذاب تعريف مي کند که بجاي اينکه من ايشان را با سؤالاتم به سالهاي گذشته ببرم او مرا با خود به تونل زماني مي برد که انتهايش دريچه سالهاي مختلف جنگ است. اين متن حاصل جان کندن من در تنظيم مصاحبه اي 12 ساعته است. درضمن کليه اشعار، سروده آقاي راجي است.

 

 سنگر

توي جبهه ذوالفقاري سنگري بود که پاسدارها۵۰۰ متر جلوتر از خط ما با جعبه‌هاي کاتيوشا درست کرده بودند و فاصله‌اش تا نعل اسبي ۳۰۰ متر بود. يکروز من و شفيعي رفته بوديم آنجا که ديده‌بان دشمن ما را ديد و شروع کرد به انداختن خمپاره براي ما. خمپاره۶۰ سوت نمي کشد و فقط بعد از برخورد، صداي انفجارش شنيده مي‌شود. اما قبضه خمپاره اينقدر نزديک بود که ما صداي شليکش را مي‌شنيديم. گلوله‌ها لحظه ‌لحظه به سنگر نزديکتر مي‌شد و ترکشهايش مي‌خورد به کيسه‌ها و جعبه‌ها و تق تق صدا مي‌کرد. يک لحظه احساس کردم آخر عمر است و چند لحظه ديگر يک گلوله مي‌افتد روي قله سنگر و تمام... شروع کردم هرچه عربي بلد بودم به خواندن. شفيعي خيلي ترسيده بود گفت : من مي‌دونم. تو الان داري فکر مي‌کني که شهيد مي‌شوی و کوچه‌تان را به نامت مي‌کنند. کور خاندي. اين حرفها نيست الان يک گلوله مي‌افتد و هر دوتا پودر مي‌شويم. گفتم : اينجا موقع بحث نيست. من براي ايمان و عقيده‌ام شهيد مي‌شوم تو هم براي وطنت بمير... ديگه هم حرف نزن. ناراحت شد. اين حرف تا عمق جانش را سوزاند. گلوله‌ها همينطور مي‌آمد و حالا به۱۶-۱۷ تا رسيده بود. اوهم مي‌شمرد. راجي... شانزدهمي... راجي هفدهمي... بعد ناگهان با يک فشار روحي شديد گفت : بابا من مي‌خوام به دين تو بميرم... بگو چکار کنم؟ گفتم : توبه کن بعد هم اشهدتو بگو... از منهم بهتر مي‌ميري... و دوباره شروع کردم به خواندن ولي اينبار اوهم با من مي‌خواند و باز مي‌گفت : راجي، بيست وچهارمي آمد... بيست و پنجمي و... دست خودش نبود. چند لحظه گذشت. گفت راجي الان اگر گلوله بيفتد ما پلاک هم نداريم بيا فرار کنيم. تکه تکه شدن بهتر از پودر شدن است. منهم که نمي‌توانستم فکر کنم، چندبار بلند بلند با خودم گفتم : تکه تکه شدن بهتر از پودر شدنه... تکه تکه شدن بهتر از پودر شدنه و تصميم گرفتم. گفتم بريم. گفت اول تو برو. حالا گلوله هم همينطور مي‌آمد. بي‌سيم را که سنگين‌ترين وسيله بود برداشتم. بسم ا... گفتم و آمدم بيرون ولی به محض اينکه پايم رسيد بيرون گلوله‌ها قطع شد. فرار کرديم و آمديم عقب توي يک سنگر ديگر. وقتي نشستيم ۱۰ تا گلوله ديگر هم زد. يعني براي ما ۲ نفر۴۰ تا خمپاره. بعد ما دست به کار شديم و با توپ۱۳۰ زديم و خاموشش کرديم. وقتي برگشتيم عقب طبق عادت، راديو عراق را گرفتيم توي کارهاي روزانه جنگ اعلام کرد انهدام يک سنگر ديده‌باني در جبهه ذوالفقاري. ما هم با هم گفتيم : ‍‍‍[..‍.] از آن روز به بعد شفيعي نمازش را خيلي قشنگتر و با حال بهتري مي‌خواند

ادامه نوشته