با

ما ديده بانها

ديده‌بانها در درگيريهاي مستقيم نيستند. مگر آنهايي که با گردانهاي پياده مي‌روند ولي همانها هم باز جايي را پيدا مي‌کنند که بتوانند بر دشمن مسلط باشند. براي همين بچه‌ها بيشتر با تير سيمينوف توي پيشاني شهيد مي‌شدند. ديده‌بان وظيفه‌اش هدايت سلاح‌هاي سنگين است اما بايد هر مسأله مشکوکي را گزارش کند. آنتن بي‌سيم و تشعشع نور توي شيشه دوربين، از چيزهايي است که ديده‌بانها را لو مي‌دهد. وسايل همراه يک ديده‌بان بي‌سيم، دوربين، قطب نما‌، ساعت، دفترچه کد رمز، نقشه و... است.

کلپاسه عراقي خور

توي منطقه مهران حسين زاده گفت جيره يک هفته را برداريد و ما را برد ديدگاهي که بالاي يک کوه بلند آهکي بود.آنجا عراقيها سنگري مثل نقب توي کوه حفر کرده بودند. هنوز درست مستقر نشده بوديم که يکي از بچه‌ها شروع کرد به داد و فرياد کردن دويدم بيرون. اسلحه را آماده شليک کرده بود و دومتريش يه مارمولک بزرگ با قد حدود ۲ متر و دستها و پاهاي کوچک و خيلي وحشتناک ايستاده بود. گفت برادر راجي بزنم اجازه تيردست شماست. گفتم نه بابا اين چيزي نيست که ... کلپاسه است. اينقدر عراقي خورده گنده شده ... گفت من بچه روستا هستم. من مي دانم، اين شب مي‌آيد و ما را مي‌خورد. گفتم ببين اگر اطلاعات من از تو بيشتر نبود مرا فرمانده شما نمي‌گذاشتند خلاصه با هر به بدبختي بود رفتيم توي سنگر و کلپاسه هم خودش رفت.

جوشکار

همان شب پاي بي‌سيم فرمانده ارتشي منطقه  قصد تماس با توپ سپاه را داشت. ولي هيچکدام صداي هم را نمي‌شنيدند. من واسطه شدم و پيام يکي را به ديگري دادم و خلاصه فرمانده ارتش مرا شناخت و کلي رفيق شديم و آخر گفت اخوي اگر کاري فرمايشي داشتيد ما در خدمتيم... صبح شد. دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدايا کاري کن الان که مي‌نشينم پشت دوربين يک چيزي ببينم. همين که با دوربين خرگوشي- دوربينهاي خيلي قوي که مثل پيرسکوپ بود. و موقع ديده باني فقط چشميش از سنگر بيرون بود. اينها را از عراقيها غنيمت گرفته بوديم- نگاه کردم. يک قرارگاه عراقي وسيع و پر رفت و آمد پيدا کردم. به توپ ۱۰۵ بسيج گفتم فلانجا يک گلوله بنداز... انداخت ولي خيلي پرت بود. خلاصه با هر مصيبتي بود، با اين يک ثبت تير انجام دادم و رفتم سراغ فرمانده ارتش. مختصات را دادم. گفتم يک گلوله با اين مختصات مي‌خواهم. با توپ۱۳۰ دقيق زد به همان نقطه. منهم سريع گلوله‌ها را کشاندم تا قرارگاه و يک ثبت تير سمت چپ و يکي هم سمت راست قرارگاه بدست آوردم. بعد خيلي با احتياط بهش گفتم با عرض معذرت يک کمي مي‌خوام آتش به فرمان من کار کند. يعني گلوله را بگذارد ولي طناب را نکشد تا من دستور شليک را بدهم. براي ارتشي‌ها اين قبولش سخت بود ولي قبول کرد. من توي دوربين نگاه مي‌کردم. ماشين آب آمد يک گلوله انداختم جلوي پايش. ماشين غذا يکي ديگر. مثل شمر ذي‌الجوشن و صحراي کربلا... تا اينجا ۳-۴ روز گذشته بود حدود۳۰ درصد قرارگاه خراب شده بود و قرارگاه کاملاً نا امن. به فکرم رسيد که با توپ ۲۰۳ بزنم و خاکش را به توبره بکشم که بي‌سيم زدند راجي برگرد عقب. «آقا من تازه قرارگاه پيدا کرده‌ام. بگذاريد کارم را بکنم.» گفتند نه!! بايد برگردي ! يک ديده‌بان ارتش آنطرف بود رفتم و مشخصات قرارگاه را دادم ولي خيلي بي حال بود. گفت : بابا از اين قرارگاهها اينجا زياده!!

آقاي قرائتي

وقتي برگشتيم عقب حالم خيلي گرفته بود شب خواب ديدم يک کلاسي براي ديده‌بانها گذاشته‌اند. و آقاي قرائتي استاد کلاس است. ولي وقتي وارد شد، همه خواب بودند و فقط من يکي بيدار بودم. آقاي قرائتي آمد جلو و خيلي شل با من دست داد و گفت اين چه وضعي است؟ گفتم شما صبر کنيد همه را بيدار مي‌کنم. بعد در حاليکه بلند بلند مي‌گفتم «استغفرا... ربي و اتوب اليه » از خواب بيدار شدم.

خطّ خالي

دو روز بعد حسين زاده دوتا نيروي صفرکيلومتر به من داد و گفت مي‌روي خط و همانجا همراه با کارهاي ديگر اين دوتا را هم آموزش مي‌دهي. منهم با بچه‌ها ۱۰-۱۵ روز مي‌رويم مرخصي و وقتي برگشتيم تو برو. سر شب وارد خط شديم. ديدم گردان پياده در حال عقب رفتن است. گفتم کجا؟ گفتند: ما تازه عمليات کرديم... خسته هستيم. گفتم:روش عوض شدن نيرو که اين نيست! ــ من مي‌دانستم الان ديده‌بان‌هاي دشمن روي ارتفاعات در حال ديدن ما هستند ــ ولي هرچه گفتم محل نگذاشتندو رفتند و يک خط ۳-۴ کيلومتري ماند و ما ۴ تا ديده بان که ۲ تا هم ناشي بودند. تا صبح بيدار بوديم و جسته گريخته با معاونم تقي‌پور روي دشمن آتش مي‌ريختيم. صبح دلم شور مي‌زد. توي دوربين را نگاه کردم ديدم تانکهاي دشمن تحرک دارند. بچه‌ها را بيدار کردم. يکدفعه تانک عراقي خطش را شکست و آمد طرف ما. سريع با توپخانه تماس گرفتم و گفتم فلانجا را بزن. ــ پيش از اين ثبتي ما پشت خاکريز دشمن بود ولي اينبار من گراي جلوتر را داده بودم. ــ  گفت : نه اونجا گلهاي باغچه خودمان مي‌شکنند. هرچي التماس کردم نزد. تا اينکه تانک دشمن ازيک کيلومتر سمت چپ من، خاکريز را شکست و آمد پشت خط ما. به توپچي گفتم : فکر نکن من از اون بچه بسيجي‌ها هستم که اسير شوم. اينقدر ميام عقب که با تو اسير شوم مي‌زني يا نه؟ باز گفت اونجا گلهاي باغچه ... گفتم من بي‌سيم را خاموش مي‌کنم و توي دادگاه نظامي روشن مي‌کنم. توي همين گيرودار تقي‌پور فرياد زد يا صاحب الزمان ما تا آخرين قطره خون دفاع مي‌کنيم. يک کمي که گذشت و ديد که خط شکست گفت : برادر راجي الان ولايت فقيه دست توست بگو چکار کنيم. من هم يکمرتبه ياد کربلا افتادم گفتم که حضرت زينب از امام سجاد پرسيد چکار کنيم حضرت فرمودند «عليکن بالفرار». منهم همينطور با صيغه مؤنث گفتم عليکن بالفرار و بي‌سيم را خاموش کردم و با بچه‌ها وسايل را برداشتيم و شروع کرديم به عقب آمدن. همينطور که مي‌آمدم عقب و گلوله‌ها هم از اطرافم رد مي‌شد به اين فکر مي‌کردم که اگر از پشت سر گلوله بخورم روز قيامت چطور جواب بدهم... خدايا تو خودت مي‌داني... همينطور مي‌گفتم استغفرا... ربي و اتوب اليه و مي‌آمدم عقب...

بوي شهادت

وقتي توي بي‌سيم شنيده بودند که راجي ‌گفته مي آيم عقب. فهميده بودند خبري شده. به  حسين زاده توي فرودگاه خبر داده بودند و او هم برگشته بود. ما حدود ۱۷۰۰ متر آمديم عقب ــ شهيد سخاوتي مربي ديده باني ما مي‌گفت پاي ديده‌بان بايد مثل کيلومتر باشد- تا رسيديم، ديديم دوتا وانت آرپي‌جي زن آمد توي خط. يک فرمانده داشتند بنام موسوي که ضمن اينکه چهره اي نوراني داشت، اينجا مثل شمر عمل کرد. به بسيجيها با تحکم گفت : « پياده شيد... همه مي‌نشينن رو به دشمن... به عصمت حضرت فاطمه اگر روتو برگردوني با همين کلت مغز تو سوراخ مي‌کنم!! »

اينها هم شروع کردند... خيلي مردانه و دليرانه وکم‌کم پيشروي تانکها کند شد... منهم يک جايي پيدا کردم و بي سيم ‌زدم به همان توپچي... گفتم يادت هست قرار بود توي دادگاه ببينمت؟.... الان گلوله مي‌خوام... اگر دادي که خوب وگرنه باز همان حالت قبل...اينبار قبول کرد سريع يک مشخصات دادم و گفتم ۶ تا جنگي بنداز. گفت بزار يک سفيد برات بزنم- گلوله‌هاي فسفري که براي سنجش موقعيت و نشانه گذاري شليک مي‌شد- گفتم باز که داري بحث مي‌کني زود ۶ تا جنگي بنداز. بالاخره زد. ديدم جايش خوب است. گفتم اينقدر آتش بريز تا خودم بگم بسه.

بالاخره تانکها شروع کردند به عقب نشيني و برگشتند جاي اولشان. تماس گرفتم : فعلاً آتش نريز تا برگردم جلو سر جاي اولم. رفتيم جلو و رسيديم به سنگر... حسين زاده آمد پشت بي‌سيم... راجي چي شده؟ هر گلوله‌اي از هر سلاحي مي‌خواي فقط دستور بده... گفتم ساعت خواب و شروع کردم به کارکردن. تانکهاي دشمن ۳۰۰ متري ما رديف شده بودند- آن روز راديو گفت دشمن ۶ هزار تانک وارد منطقه کرده است ــ يکدفعه متوجه شدم کاليبر دشمن روي ما کار مي‌کند... اين دو تا پاسدار هم آمدند که برادر راجي تکليف شرعي ما الان چيه؟ گفتم تکليف شرعي شما اين است که برويد يک چيزي براي خوردن پيدا کنيد از ديشب تا حالا چيزي نخورده ايم... تيربار هم همچنان کار مي کرد.توي همين لحظه ها اين روايت را يادم آمد که يکي از مواقع استجابت دعا وقت درگيري با دشمن است. در حال دعا کردن بودم. بوي شهادت هم مي‌آمد و خيلي اميدوار بودم. يکمرتبه يک گلوله توپ به سمت ما آمد و از سمت چپ، خاکريز را شکست و رد شد.  توجه نکردم و بکار ادامه دادم که يکمرتبه نفهميدم چي شد... احساس کردم رستم با مشت کوبيد توي شکمم... پرت شدم. نفس توي سينه‌ام حبس شد و۲۰-۳۰ ثانيه بالا نيامد. فکر کردم تمام شد. خيلي خوشحال شدم... يکمرتبه دوباره نفسم برگشت... اي بابا چرا برگشتي... تقي‌پور افتاده بود روي من، هردو زنده و سالم بوديم. يک گلوله تانک خورده بود به رديف دوتايي کيسه شنهاي سنگر و موج انفجارش ما را گرفته بود. گفتم تقي‌پور اگر زنده‌اي تکليف شرعي اين است که فرار کنيم. از حالا به بعد ماندن، خودکشي است. پريديم بيرون و آمديم پايين خاکريز اينجا ديگر هر دو گوشم از کار افتاده بود.

فوت جبرئيل

يک لندکروزآمد. عبور مي‌کرد و مي‌پرسيد چند نفريد و به تعداد کمپوت گيلاس پرت مي‌کرد توي خاکها و مي‌رفت. اينکه تکليف شرعيش غذا رساندن بود سريع کمپوت را با سرنيزه باز کرد و داد دست من هنوز يک جرعه هم نخورده بودم که يک گلوله خورد به بغل ماشين تدارکات و به ارتفاع۶۰-۷۰ متر آتش گرفت. و بلافاصله مثل اينکه جبرئيل فوت کند آتش خاموش شد. بچه‌ها الله اکبر گفتند. رفتيم جلو... همه گالنهاي پلاستيکي با آب سرد و تمام کمپوتها سرد و سالم مانده بود. با خيال راحت کمپوت را خورديم. به حسين زاده بي‌سيم زدم يکي دوتا نيروي گوشداربفرست من مي‌آيم عقب.

پيرمرد ... شيرمرد

با موتور آمدم عقب و خوابيدم. عصر با صداي هلي‌کوپتر عراقي بيدار شدم. آمدم بيرون يک عراقي از بالاي هلي‌کوپتر بچه‌ها را بسته بود به تيربار. خيلي براي بچه‌ها افت داشت و يک مظلوميت عجيبي را بوجود آورده بود. يک پيرمرد با سرو روي سفيد گفت : با همين پررويي؟... من درستش مي‌کنم. يک آرپي‌جي برداشت و با زاويه ۴۵ درجه شليک کرد. ــ آرپي‌جي بايد در يک زاويه موازي با افق و ۳۰ متر فضاي خالي پشت سر شليک شود- همان گلوله اول خورد به هلي‌کوپتر و آتش گرفت. بچه‌ها ا... اکبر گفتند. هيچ کس هم به فکر شليک کننده نبود که بطور معجزه‌آسايي سالم مانده است.

تقسيم ثواب

هميشه به همسرم مي‌گويم حاضرم ثوابهاي من و تو را بريزند روي هم و نصف کنند. ولي مي‌دانم او ضرر مي‌کند. او زمان جنگ از چند طرف تحت فشار بود. عده‌اي از خانواده خودش بودند که با انقلاب و جنگ ميانه خوبي نداشتند و به خاطر من اذيتش مي‌کردند. بعضي‌ها از خانواده منهم روي همسرم فشار مي‌آوردند. آنها فکر مي‌کردند رفتار او باعث فراري شدن من از خانه و جبهه رفتنم شده است. يکسري فشارهاي روحي هم از طرف شرکت محل کارمن مي‌آمد. آنها با اينکه طبق قانون بايد هميشه ۲ درصد از نيروهايشان را به جبهه مي‌ فرستادند، ولي حقوق مرا قطع مي‌کردند و دير وزود مي دادند واين يک فشار مالي شديد روي خانواده مي‌آورد.

نيروي درخواستي

در همان سالهاي اوليه من تبديل به نيروي درخواستي شده بودم. وقتي حسين زاده تماس مي گرفت من ۴۸-۷۲ ساعت بعد توي خط بودم. يکي از بچه‌ها به شوخي مي‌گفت من شروع عمليات را از آمدن راجي مي‌فهمم.

آبي - خاکي

پيش از راه افتادن از مشهد به قرآن تفأل زدم. آيات آب آمد چندبار تکرار کردم دوباره آيات مي‌آمد ولي کلمه مرگ تويش نبود. فهميدم باز هم از شهادت خبري نيست. زمزمه‌هايي هم بود که اين عمليات آبي- خاکي است. هدف عمليات بدراين بود که ما پد عراقيها را بگيريم و به پد 12 کيلومتري خودمان وصل کنيم. پيش از شروع عمليات اعلام کردند هرکس شنا بلد نيست براي آموزش ثبت نام کند. چون هوا خيلي گرم بود و آبتني مي چسبيد، همه گفتند ما شنا بلد نيستيم. بردند به استخري توي اهواز. روز اول مربي گفت خودتان را بيندازيد توي قسمت عميق. آنهايي که مثل من شنا بلد نبودند افتادند به التماس کردن. خلاصه بعد از ۶ ساعت من مي‌توانستم خودم را ۲۰ دقيقه با چرخ پا روي آب نگه دارم. حسين زاده همين را هم نمي‌توانست. به او گفتم اين ۲۰ دقيقه پا زدن يعني اينکه من ۲-۳ دقيقه بعد از تو شهيد مي‌شوم چون توي عمليات ۱۷دقيقه‌اش به خاطر لباس و تجهيزات کم مي‌شود. يک روز شهيد سبزيکار مرا صدا کرد و گفت بايد فرماندهي واحد ديده‌باني را قبول کني. هرچه اصرار کردم که من از عهده‌اش برنمي‌آيم گفت تکليف شرعي است. بايد سريع بچه‌ها را تيم بندي کني. پرونده همه بچه‌ها را گرفتم و مطالعه کردم. بعد همه را توي آسايشگاه جمع کردم بيشتر از۱۰۰ نفر بودند. گفتم اينجا ۴ تا صف تشکيل مي‌دهيم يکي مسؤول تيم يکي معاون و دوتا صف ديگر مال کمکهاي تيم است. خودتان بلند شويد و با شناختي که از خودتان داريد توي اين صفها بنشينيد يکدفعه همه بلند شدند و نشستند توي صف آخر. گفتم کاري نکنيد من صدا بزنم. هيچکس حرکت نکرد. گفتم فلاني بلند شو بنشين توي صف اول. بلند شد و رفت توي صف باز دوباره ادامه دادم و با جنگ و گريز همه را تيم بندي کردم.

برخورد اطلاعاتي

روز دوم يا سوم سرشب شهيد سبزيکار آمد. « فرماندهان وسايل اوليه و غذا بردارند و بيايند.» نماز مغرب و عشا را خوانديم و سوار يک ميني‌بوس شديم. نمي‌دانستيم کجا مي‌رويم سبزيکار به راننده گفت برو بيرون... برو سمت راست و... به ما هم گفت برادرا فرصت دارن چند دقيقه بخوابند. رسيديم به يک پاسگاه همه را جمع کرد. « اين دفعه عمليات آبي- خاکي است. »

 صبح همه را سوار قايل کردند و يکي دو ساعت با منطقه آشنا شديم.

چراغچي هم ...

شب عمليات بدر توي سنگر با شهيد والي ا... چراغچي ــ قائم مقام لشکر ۵ نصر- بوديم.ايشان مسؤول يکطرف پد و من و بزم‌آرا مسؤول طرف ديگرش بوديم. شهيد چراغچي مي‌گفت : اينقدر بچه‌ها موقع آمدن التماس دعا گفته‌اند که از خدا خواسته‌ام ايندفعه يا بروم کربلا يا برنگردم. او توي همين عمليات مجروح شد و بعد از۲۰ روز به شهادت رسيد و برنگشت...

منظومه حق را به جهان تا زحلي هست فرياد هواخواه حسين بن علي هست

 آن کشته حق را تو مگو مرده که زنده است گر از بر ما رفت «ولي» هست ولي هست

گلاب به رويتان ...

پيش از شروع عمليات رفتم توي فکر که ما روي آب دستشويي رفتن را چکار کنيم با همه مشورت کردم. بعد يک آکاستيو به اندازه يک قاليچه با قطر حدود۳۰ سانتيمتر گرفتم و وسطش را با سرنيزه مثل يک دستشويي درآوردم و با طناب بستم جلوي قايق. بطوري که يکنفر را تحمل مي‌کرد. يادم هست بعدازظهر همان روز اول بود که يکي از قايقها خودش را رساند به ما در حاليکه چهره همه زرد و رنگ پريده بود گفت : «راجي دستشويي تونو يک ساعت قرض مي‌دين ؟ گفتم چه تضميني دارد که برگرداني؟ گفت : قول شرعي مي‌دهم»!!

... ولي افتاد مشکلها

يکي ديگر از مشکلات ما وجود موش توي قايقها بود موشها از روي نيها خودشان را مي‌انداختند توي قايق. شنا بلد نبودن هم شده بود دردسر يکي از بچه‌ها مي‌گفت قايقمان که منفجر شد خودمان را انداختيم توي آب من يک جيغهايي مي‌کشيدم که اگر ننم توي خانه سرش را از پنجره مي‌آورد بيرون صدايم را مي‌شنيد. يکي از مشکلات ديگر گيرکردن سيمهاي تلفن توي آب به پره قايقها بود. بايد يکنفر خم مي‌شد و موتور قايق را بالا مي‌آورد و با سيم چين سيمها را جدا مي‌کرد.

تغيير مأموريت

چند روز گذشت يک شب ديدم بلندگو صدا مي‌زند راجي... راجي، صداي حسين زاده بود. رفتم. مرا سوار قايق فرماندهي کرد. هرچه گفتم پس اون سه تا قايقي که به من سپردي چي... گفت ولش کن با حسين زاده رفتيم به يکي از اسکله‌ها و دعاي توسل خوانديم. بعد از دعا حسين زاده گفت : بچه‌ها همه شهيد شده‌اند (سبزيکار، قندهاري و...) و فقط ماها مانده‌ايم بايد اين مأموريت را به پايان برسانيم. از اين به بعد مأموريتهايتان فرق مي‌کند.

فقيهي، قندهاري و امامي بود قربان اين حج تمامي

جهاد و حج ما با هم قرين‌اند الا يارب حسينيها چنين‌اند

مرا برد به سمت پد. آنجا ديدگاهي با يک ارتفاع بلند قرارداشت که پيش از اين ديدگاه عراقي‌ها بود. اين سر و آن سر پل هم هنوز دست عراقيها بود. رفتم توي ديدگاه اينجا جاي در و پنجره براي ما عوض شده بود. عراقيها که از پنجره ديده‌باني مي‌کردند ما مجبور بوديم از در ديده‌باني کنيم و اين باعث مي‌شد که تمام قامتمان ديده شود. همان شب اول از ديدگاه مي‌آمدم پايين يکمرتبه پايم پيچ خورد دکتر گفته بود اگر يکبار ديگر پيچ بخورد بايد کفش طبي بپوشي. با هرمصيبتي بود برگشتم توي ديدگاه و شروع کردم ۷۰ مرتبه حمد به نيت پايم خواندم. درد ساکت شد و تا آخر عمليات ديگر درد نگرفت.

پيشگويي

بچه‌هايي که از خط مقدم مي‌آمدند يا به سمت خط مي رفتند، از کنار ديدگاه ما رد مي‌شدند و معمولاً مي‌آمدند و با دوربين ديدي مي‌زدند و مي‌رفتند يکي از بچه‌ها بنام عبداللهي خيلي چاق و شوخ بود آمد و دوربين را گرفت و همينطور که نگاه مي‌کرد گفت : گفتن بياين... ببريم جلو... بکشيمتون بعد خودمون برتون مي‌گردونيم. دوربين را داد و التماس دعا گفتيم و رفت. حدود نيم ساعت گذشت وحيد توکلي معاونم صدا زد : «راجي... روي آبو نگاه کن...» نگاه کردم جنازه عبداللهي روي آب برمي‌گشت عقب...

گلوله هايي به دل

صبح روز اولي که توي ديدگاه بودم وقتي آمدم بيرون، ديدم پاي تپه کنار آب يک خمپاره ۸۱ قرار دارد. کنار خمپاره هم يک بسيجي بچه سال ايستاده است. با همان صداي بچگانه‌اش گفت اخوي يک گرا هم به ما بده... ما هم مي‌تونيم برات گلوله بزنيم... خيلي اصرار کرد. خلاصه يک گرا بهش دادم که اگر۵۰۰ متر برد لازم داشت من۳ کيلومتر داده بودم که بخورد به آن عقبها.

گفت اخوي ا... اکبر دوتا در راهه. ما هم گفتيم خميني رهبر و رفتيم توي دوربين منتظر گلوله‌ها... گلوله ها را انداخت. ديدم از محل برخورد آتش بلند شد... زده بود به انبار مهمات دشمن. الله اکبر گفتيم و تشويقش کرديم و دلمان هم کمي قرص شد. اينبار برد را کمتر کردم باز زد يک جايي که آتش بلند شد. بالاخره کار يک طوري شده بود که رسماً با اين کار مي‌کرديم هرچه هم مي‌زد به دل مي‌خورد نه به گل و جاهاي حساس دشمن را مي‌زد و آتش بلند مي‌شد. هر زماني هم که احتياج به مهمات و وسيله‌اي داشت خيلي با صلابت جلوي يکي از قايقها را مي‌گرفت و وسايل را تخليه مي‌کرد. آخر هم نفهميدم اين جزو کدام تيپ و لشکر است. يکبار گفت اخوي ۶۰ تا گلوله برات آماده کرده‌ام. آنجا هم رطوبت بالا بود و بايد در لحظه آخر کاغذ گلوله را باز مي‌کرد ما هم مجبور شديم براي خراب نشدن گلوله‌ها گرا بدهيم. ولي باز هم همه را به هدف مي‌زد.

فلکه طبرسي هور

بعد از ۲-۳ روز جواد امينيان آمد دنبالم و گفت اين ديدگاه امن نيست بيا عقب از روي پل که اسمش را گذاشته بودند خندق آمديم عقب. توي مسير بچه‌ها وسط جاده يک ميدان زده بودند و اسمش را گذاشته بودند «فلکه طبرسي»...

عشق و ترس

برگشتم عقب. وسط پل يک سنگر استراحت زده بودند که مثل گهواره تکان مي‌خورد سنگر خيلي درازي هم بود. من چشمهايم بخاطر کار با دوربين خيلي خسته بود. ولي تا نشستم توي سنگر ديدم آن عقب توي تاريکي يک چيزي در حال برق زدن است. به يکي گفتم اون چيه؟ گفت : يکي از بچه‌ها داره گريه مي‌کنه مي‌خواد بره خط نمي‌برنش. رفتم وسط سنگر و دراز کشيدم و دستم را گذاشتم زير سرم. يکدفعه گلوله باران دشمن شروع شد و سنگر مثل گهواره شروع به تکان خوردن کرد. بعد همين بچه‌اي که براي خط رفتن گريه مي‌کرد اينقدر ترسيده بود که کم‌کم به من نزديک شد و مثل بچه‌اي که به پدرش پناه ببرد توي آغوش من جا گرفت.