مصاحبه با يك ديه بان - 3
ابوسراج
دوستي داشتيم بنام سيد سراج الدين موسوي يا ابوسراج که از مجاهدين عراقي بود. يک آدم دلسوخته و عارف مسلک و تحصيل کرده که آمده بود و عليه صدام ميجنگيد. وقتي با اين صحبت ميکردي شرمنده ميشدي و روحيه ميگرفتي. ابوسراج در زماني که ايران بود چند خبر از عراق برايش آورده بودند يکي اينکه صدام زندگيت را مصادره کرد... ديگر اينکه پدرت دق کرد و مرد... خبر سوم هم فوت مادرش بود... خيلي سعي ميکرد نشکند ولي خيلي سخت بود. توي عمليات بدر وقتي رفتم عقب، آمد پيش من خيلي حالش گرفته بود. گفت راجي يک مداح اينجاها سراغ نداري. معدني را صدا کردم به محض اينکه گفت السلام عليک يا ابا عبدا... ابوسراج وهمه بچهها ريختند بهم (گريه ميکند) ابوسراج وصيت کرده بود جنازهاش را بياورند مشهد طواف بدهند و بعد ببرند قم دفن کنند. کربلاي ۵ که شهيد شد، براي شناسايي جنازهاش توي مشهد مرا انتخاب کردند. رفتم معراج شهدا توي ليست نوشته بود سيد سراج الدين موسوي و من نميفهميدم همان ابوسراج است. آخرسر پيدايش کردم. صورتش سالم بود و آرام. ولي همانجا توجهم جلب شد به يک پيرمردي که کنار ابوسراج بود سر و صورتش سفيد سفيد بود و با خونش خضاب شده بود آدم را ياد حبيب ابن مظاهر ميانداخت (گريه ميکند)...
طبع شعر
از عمليات که برميگشتيم توي قطار- هنوز حافظه شعريم خيلي خراب بود- به آقاي صرافيان ــ امام جماعت فعلي مسجد صنعتگران مشهد ــ گفتم خيلي دلم ميخواهد براي بچهها شعر بگويم شما يک دعايي بکنيد که شعر من برگرد ايشان هم دعا کردند و بچهها آمين گفتند. چند لحظه بعد احساس کردم يک شعرهايي در حال آمدن است. وقتي برگشتم شروع کردم براي عمليات بدرو شهدايش شعر گفتن.
کربلا نامه بدر
حديث راهيان کربلا را تو بشنو زان که ديد او ماجرا را
امير کاروان آن شب در آن جمع بر پروانهها بنشست چون شمع
بگفتا بهر ياري کردن حق ز راه آب بايد شد ز خندق
از آن آبي که جمله مهر زهراست اگر بايد گذشتن يار آنجاست
به يا زهرا تمسک جوي آنجا همين وردت بود پر گوي آنجا
چو اعمال و مناسک را بياموخت دل ديوانگان را شوق او سوخت
به فکر رمي جمره سوي دشمن در آنجا ميتپيدي اين دل من
از آن پس آن عزيز عاشق نور به ره بنشست اندر قايق نور
دگر از او خبر ني تا به معراج که برگشت از مناسک خيل حجاج
به سعي مروه او با آن صفايش چه ها گفتي ندانم با خدايش
مرکز تطبيق
مثل هميشه با تلفن حسين زاده رفتم منطقه. والفجر۸ بود. حسين زاده گفت اينبار مسؤول تطبيق هستي... رفتيم آن طرف آب. جادهاي ازلب اروند به خط مقدم فاو ميرفت. اول جاده روي تابلويي نوشته بود به دستور فرمانده لشکر، برادر چراغهايت را روشن کن. آنجا بچهها با اين دستور شبها با چراغ روشن حرکت ميکردند. رسيديم به يک سنگر که با الوارهاي قطور درست شده بود و۴×۳ متر مساحت داشت. کار مرکز تطبيق هماهنگي ديدهبانها، خمپارهها، توپها و... است. يک کار شديد و خسته کننده.
کربلانامه والفجر۸
دنبال آن نگار که گويا سواره بود خوش راهيان کرب و بلا را نظاره بود
با آنکه مرکبش همه بر کشته ميگذشت عشاق او هنوز برون از شماره بود
در راه وصل روز ترنم هر آنچه بود از تشنگان به ذکر وصالش اشاره بود
در فجر هشتمين که شکست آن طلسم ظلم آنجا که نام فاطمه بر لب هماره بود
سيلي موج و چهره عاشق در آن ديار روي کبود فاطمه را يادواره بود
گفتند آن شهيد جوانش به کوي عشق پهلو شکسته روي چو نيل از شراره بود
ميمک که شد ترانه ياران حق حسين سرها ز تن جدا و بدن پاره پاره بود
مجروح عشق ازسر حسرت بخون نوشت از پا فتادگان رهش را چه چاره بود
راجي که بازگشت و نديد آن نگار خويش در کنج هجر با غم و دردش دوباره بود[1]
فتح جانانه
پيش از کربلاي ۴ ما را بردند دژ خرمشهر. محلي بود با خانههاي بزرگ ساخته شده از بلوکه که اکثراً سقفهايش ريخته بود. کف اتاقها هم سيماني و وسطش، دايرهاي بود که به زيرزمين راه داشت. زيرزمين هواي خيلي بدي داشت بعد از يک روز من احساس خفگي کردم و سريع آمدم بالا و ديگر نرفتم پايين. يک ساعت پيش از شروع عمليات ديديم دشمن به شدت خط ما را ميکوبد.مثل اينکه فهميده بود و آن عمليات خيلي ناموفق بود. حتي فرصت نشد ما از توي دژ بياييم بيرون. يکي از بچههاي سبزوار بنام گل ماهي خيلي شوخ بود بعدها با يکي از سرداران در مناطق جنگي راه ميرفته سردار از گل ماهي ميپرسد اين دستشوييهاي صحرايي حلبي که آنجا افتاده براي چيست ؟ او هم بلافاصله ميگويد بخاطر فتح جانانه کربلاي ۴ اينها را درست کردهاند که به هر کدام از فرماندهان کربلاي 4 يکي جايزه بدهند.
شهيد چهارده معصوم
بين کربلاي ۴ و۵ آمده بودم مرخصي در بازگشت با جواد امينيان و يکي ديگر از بچهها که ميخواستند يک لندکروز را ببرند منطقه همراه شدم. رفتيم تهران و قم و ازآنجا با پادگان حميديه تماس گرفتيم. گفتند مسيرتان را عوض کنيد و بياييد شيراز براي تشييع جنازه کوارهاي. کوارهاي بچه آبادان و ساکن شيراز بود. در خواب ۱۴ معصوم را ديده بود. و همه گفته بودند بيا جبهه اينهم آمده بود. عربي را هم خوب صحبت ميکرد. يکبار که اسراي عراقي را آورده بودند و اين مشغول مصاحبه با اسرا بوده، يکي از اين بچههاي بي ترمز که گويا خانوادهاش را از دست داده بود. رگبار را ميبندد به اسرا. اينهم از پشت گلوله مي خورد و شهيد ميشود بعد که جسدش را تحويل خانواده ميدهند، اينها سؤال ميکنند که چرا فرزندشان از پشت تير خورده و جريان را ميفهمند. بعد براي تسلي خانواده کل گردان را بردند شيراز.
شعرنيروساز
آنروزها جبهه کمبود نيرو داشت. يکي از بچهها به اسم عدالتي شهيد شده بود. گفتند براي عدالتي يک طوري شعر بگو که بچهها ترغيب شوند و بيايند جبهه. يادم هست يکي از بچهها بعدها که مرا ديد گفت شعرت را که ديدم نتوانستم بمانم سريع آمدم جبهه.
برخيز اگر که عاشق ياري براي يار عزم سفر به نيت او کن از اين ديار
اين بي عدالتي است که ما بي «عدالتي» در پشت جبهه مانده و مولا در انتظار
حج تمام
پيروزي کربلاي ۵ نتيجه غرور عراقيها در کربلاي ۴ بود. من دوباره توي تطبيق و نزديک پتروشيمي عراق بودم يکروز نجاتي (فرمانده ادوات) آمد و گفت برادرها هرکس ميخواهد با شهيد فرشچي خداحافظي کند بيايد بيرون. آمديم بيرون. عقب وانت افتاده بود. براي من خيلي غير منتظره بود و خيلي حالم گرفته شد. شب گذشته با فرشچي بودم. چند شب قبل خواب ديده بود که در حال انجام کارهاي حجش است. توي خواب ۳ بار به او گفته بودند کار حج تو تمام شده ميتواني بروي.
با فرشچي که داشت دلي حق نما چو جام گفتند شد مقدمه حج تو تمام
ناکرده حج صفاي دگر داشت سعي او قرباني قبول خدا گشت والسلام.
آخرين حسرت
يکبار آمده بودم بيرون سنگر و کمر خاکريز نشسته بودم که غسل کنم يک لحظه فکر کردم چرا اينجا نشستهاي اگر گلوله بيايد، اين بي احتياطي است و شهيد نيستي. آمدم پايين تا نشستم يک گلوله افتاد و يک ترکش مثل قيچيهاي بزرگ خياطها خورد به همان نقطهاي که نشسته بودم و فرو رفت توي خاکريز. با حسرت نگاهش کردم و با خودم گفتم ... بازهم نشد، تو توفيق شهادت نداري.
انقلاب درانقلاب
پذيرش قطعنامه براي من خيلي راحت بود من گوش به حرف امام بودم و هرچه ميگفت خيلي طبيعي قبول ميکردم. اما ما فکر نميکرديم روزي امام نباشد. صبح که راديو اعلام کرد من کنترلم را از دست دادم نميتوانستم صحبت کنم. ديدم تنها چيزي که روحيه را التيام ميبخشد شعر گفتن است.
جانا چه زود شمع وجود تو آب شد والله آن ستون هدايت خراب شد
امن يجيب ما و خدايا خداي ما در سيل اشکها همه نقش بر آب شد
جانم فداي آن دل پر خونت اي امام دلها همه در آتش هجرت کباب شد
گرديد انقلاب دگر اندر انقلاب داغ تو باز رهبر اين انقلاب شد
عجل علي ظهورک يا صاحب الزمان باز آ که خاک بر سر هر شيخ و شاب شد
شعر را تا همينجا گفته بودم که يکي از بچهها آمد و گفت : شنيدي... آقاي خامنهاي بجاي امام رهبر انقلاب شدند. خيلي خوشحال شدم. توي همين حال يک بيت ديگر به اين شعر اضافه کردم.
يارب به حق خون شهيدان نگاه دار او را که جاي رهبر ما انتخاب شد
رباعي هاي فراق
سال فوت امام تقارن شمسي وقمري طوري بود که دو نيمه شعبان داشتيم. بسيج لشکر نصر يک جلسه اي گذاشت ومرا براي شعرخواني دعوت کرد. منهم چند رباعي گفتم :
مولا که به همراه بهار آمده است بر غم زدگان چه غمگسار آمده است
امسال که ديد داغ رهبر داريم جانها به فداي او دو بار آمده است
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
فرزند امام جز بسيجي کس نيست در لشکر حق به غير اين مخلص کيست؟
دستي به تفنگ ودست ديگر قرآن در طاعت از رهبري خامنه ايست
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
اي آنکه گواه عشق تو روح خداست از شور تو در جهان چه غوغا بر پاست
جايي که زند بوسه به دست تو امام مانند مرا بوسه به پاي تو رواست
چند رباعي هم براي بعضي رفقا که وارد فعاليتهاي مالي بي حساب وکتاب شده بودند گفتم :
گويند بسيجيان زنا آگاهي افتاده به صدخمار در گمراهي
اي بوسه گه روح خدا بازويت بازار به ميخانه ندارد راهي
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
امروز بسي دست که بر دامن ماست در زي بسيجيان ولي دشمن ماست
مگذار که بيش از اين ملامت بکشيم يادت نرود لباس تو در تن ماست
٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭
هردم سخنان رهبرت را ياد آر آن حال وهواي سنگرت را ياد آر
آنگاه که دنيا به دلت رخنه نمود غلتيده به خون برادرت را ياد آر
- در تحقيقي با بچهها فهميده بوديم خيلي جاها نحوه شهادت بجهها با رمز عمليات رابطه مستقيم دارد. مثلاً در عملياتي که رمزش يا حسين بود، بچه ها بيشتر ازناحيه سر وگردن آسيب مي ديدند و شهدا هم پاره پاره مي شدند.